محل تبلیغات شما



 

 

دیدم خدا می‌گریست در برگیرنده‌ی شعرهای سپید علیرضا خالوکاکایی از سال ۱۳۹۳ تا ۱۳۹۶ می‌باشد. وقایعی مانند شهادت ندا آقا سلطان یا غرق شدن آیلان کودک کرد سوری در دریا و نیز وضعیت کودکان سوری، انگیزه‌ی سرودن این مجموعه شعر بوده است

برای آشنایی با سبک و نیز فضای حاکم بر شعرهای کتاب دیدم خدا می گریست، بخشی از یک شعر این مجموعه را با هم می خوانیم

من برای دنیایی می جنگم كه در آن

زیبایی كوچك گنجشك

فرصتی است

برای درنگ سرود لطافت در قلب

 

.

نگاه بستن بر خلاصه‌ی پر حیرت یك شبنم

در قصیده‌ی دانایی برگ

برای انسان بودن،

از هوای تنفس مبرم‌تر

 

من برای دنیایی می جنگم

که در آن

قیمت گرمای صمیمی دستی بر شانه‌ی یك همراه

بالاتر از وسوسه‌ی تمام چاه های نفت جهان؛

دنیایی كه در آن نامه ها [به هر زبان كه بخوانی] یك معنا دارد

دوستت دارم».

 

شعر شاعران، تكه هایی از قلب

واژه ها، از خون گل سرخ

و ت، نطفه‌ی عصیان

در برابر تاریكی.

 

یاخته هایم خواهد پوسید

و چشمانم در قاب حباب

به ویرانی دریایی در منظومه‌ی شمسی خواهد پیوست

اما كلماتم

بیدار خواهند ماند

تا بجنگند و بسازند

دنیایی را كه شایسته‌ی شعری باشد

كه من از محرمانه ترین نقطه‌ی قلب

به چشمان خیس تو بخشیدم.

 

 

 

برای دریافت این کتاب به تلگرام مکث آبی در پرانتز آبی مراجعه کنید

https://t.me/makseabi2

 

دانلود با لینک مستقیم

https://silver41moon.wixsite.com/ketabgah

 

 





در تبعید خاک»، سومین دفتر غزل علیرضا خالوکاکایی (ع. طارق) است. شاعر در سرودن این غزل‌ها بر آن بوده است که سبک جدیدی از غزل آوانگارد عرضه کند. تاریخ سرایش تمامی این غزل ها طی یک یک ماهه در سال
۱۳۸۰ سروده شده‌‌ اند.

برشی از مقدمه‌ی کتاب:

سروده هایی كه در این دفتر مشاهده می كنید‌، محصول سرایش طی یك زمانبندی یك ‌ماهه می باشد. صرف نظر از محتوا در تمامی آنها فرم غزل بكار گرفته شده است. ممکن است بارها از خود پرسیده باشیم:

آیا ـ با تولد شعر نیمایی‌، سپید، موج نو و سایر سبک‌های آوانگارد ـ زمان مرگ قالب های كهن شعر فارسی فرا رسیده است؟

اگر تلقی ما ازكهنه و نو‌، فقط در سطح و فرم باشد. قاطعانه جواب خواهیم داد: آری!»‌، اما اگر تحول شعر فارسی را زیر بنایی ببینیم‌، هرگز دربند فرم باقی نمی ‌مانیم. نیاز به وارد كردن شعر به عرصه‌ی پویای زندگی. به عبارت دیگر تصویر زندگی، باتمام تلخی ها و شیرینی های آن در شعر‌، تمامت حرف است.

امروزه شاعری، هنر قافیه بافی‌، بازی با عروض‌، یا استعداد آوردن صنایع عجیب و غریب بدیع‌، حراج واژه های مغلق و خرج كردن زبان دشوار و متكلف نیست. شاعر قبل از هر چیز باید شاعر» باشد. یعنی دارای نگاه شاعرانه». شاعر كسی است كه به هر چیز نگاه می كند قدرت تبدیل آن را به شعر دارد. شاعری‌، داشتن یك نگاه و بینش هنرمندانه و عمیق به انسان و جهان هستی است؛ سرایش بر مدار عاطفه و احساس؛ دركی ظریف و همه جانبه از حیات وجوهر آن یعنی عشق. شاعر عاشق ترین است.

با این برداشت از سخن دل آیا آن كه در بند فرم است [چه نو چه كهنه] و به فرم بند كرده‌، ازدرونمایه‌ی شاعری غافل نیست؟

به اعتقاد من در محك زدن یك شعر‌، باید نخست دید آیا آن شعر‌، شعر است یا نه. بعد وارد هر بحث دیگری سر فرم و. شد. فرم همیشه تابعی از محتواست و قابل تغییر.

 

 

برای دریافت این کتاب به تلگرام مکث آبی در پرانتز آبی مراجعه کنید

https://t.me/makseabi2

 

دانلود با لینک مستقیم

https://silver41moon.wixsite.com/ketabgah

 

 


درنگ‌پاره‌ها»کتابی مرکب از پاراگراف‌های فلسفی ـ شاعرانه که ما را به تعمق در آنچه

هست» و نباید باشد» فرامی‌خواند.

 

درنگ پاره ها،‌ پاره هایی از درنگ در زندگی و دریافتن گوشه های فراموش از میان آنهاست. درنگ پاره ها زبان بازگوی این مگوهای ممنوع» است. کتابی که اگر آن را بخوانید در زندگی و روز مره های گذرای آن تأمل خواهید کرد

در زمانه‌ يي كه قصابان بر گذرگاه اند با كنده و ساطور»‌، شايسته است كه كلمات ممنوع را با انگشتان بريده‌ی خويش بنويسيم و بر دارِ قلم برآييم تا لعنت تاريخ نشويم.

در جایی كه خدا به قلم سوگند مي خورد زنهار! زنهار! اگر قلم را در خدمت دشمنان قلم و انسان درآوريم، و به سوداي مرده ريگي حقير از زخارف خون‌آلود‌، انسانيت خويش را به حراج گذاريم.

نوشتن و سرودن از انسان» در حاكميت قصابان‌، خود حماسه است و زيباتر از آن نيست كه خود نخستين شهيد قلم خويش باشيم.

نوشتن و سرودن از آن كارهايي است كه در آنها نمي ‌توان به خود و ديگران دروغ گفت. به نوعي مانند نگريستن در آينه است. كار آينه‌ ها با صداقت تمام نماياندن نمود هاست. بسياري وقت‌ ها را مي‌توان در زندگي سراغ گرفت كه در آنها از صراحت آينه رنجيده ‌ايم. رنجش از آينه آنگاه بيشتر مي‌شود كه چيني به دنبال رد پاي عمر، بر پيشاني يا بالاي گونه‌ ها مي‌ نشيند يا مويي برفگون بر شقيقه مي ‌رويد و بعد اين برف سپيد ـ كه به ‌قول شاملو،آن را سر باز ايستادن نيست ـ حضور خود را رفته رفته تحميل مي‌كند و. باقي ماجرا تجربه‌ی مشترك همه‌ی انسان‌ هاست. نبايد رنجيد. آينه را گناهي نيست، واقعيت را به بهترين وجه به ما نموده است.

 

نمونه‌ یی از نثر کتاب:

در دلِ خرسنگ‌وشِ آنكه تازيانه برگرفته بود تا شريعت»ی را با خُنج كشيدني خونين، بر پوست ، مدافع باشد، خشونتي ديدم و وحوشتي؛ كه خدا از آن بيزار است

و بسيار ديدم خدا را در چشمان آزرمگينِ گناه‌كرده‌يی كه می‌گريست و هر خُنج، نه بر پوست او، كه بر قلبِ خدا فرود مي‌آمد؛

و بسيار گريستم.»

 

 

برای دریافت این کتاب به تلگرام مکث آبی در پرانتز آبی مراجعه کنید

https://t.me/makseabi2

 

دانلود با لینک مستقیم

https://silver41moon.wixsite.com/ketabgah




بهار از دیوارها گذشته بود، عنوان کتابی از علیرضا خالوکاکایی (ع. طارق) است. این کتاب پنج داستان کوتاه را در برمی‌گیرد.

 

قسمتی از یک داستان:

باران فروردينی هر روز پنجره را با گلاب شستشو می‌داد و دامنِ برگچه‌های كال و زلفكان بنفشه‌ها را الماس‌آجين می‌كرد. كم‌كم پروانه‌های لطيف‌بالِ شكوفه نيز بر انگشت شاخه‌ی سيب‌بن نشستند و عطرِ حضورشان با صداي بال‌هاي دو نخستين پرستويی كه در سقف خانه آشيانه كردند، درآميخت. بوی عيد در اطاق كوچك، يعنی در زندان خانگی من نيز پيچيد.

بهار از ديوارها گذشته بود اما من هنوز بيرون از بهار بودم. من از بهار عبور نكرده بودم. بهار از من عبور نكرده بود.

آه! چه روزهايی باد مسافر، با كتان سبزِ دامانش مرا آواز می‌داد و به هجرت فرامی‌خواند؛ و باران با انگشتگك نقره‌يی‌اش به شيشه می‌نواخت، و به شكفتن‌ام برمی‌انگيخت، و به تماشا. همه چيز بوی تغيير» می‌داد».

 

برای دریافت این کتاب، به تلگرام مکث در پرانتز آبی مراجعه کنید.

 

 

https://t.me/makseabi

دانلود نسخه‌ی پی.دی.اف از لینک زیر




 

کتابی جدید در مورد وزن یا ریتم در شعر کلاسیک، نیمایی و شعر سپید.

آشنایی با وزن عروضی، هجایی، قافیه و برخی از صنایع بدیعی.

نامگذاری جدید بحور عروضی با نام‌های زیبای ایرانی

شناسایی و معرفی وزن‌های جدید شعر فارسی

 

قسمتی از مقدمه‌ی کتاب:

بيرون از دنيای ما و شايد آميخته با آن‌، دنيای ديگري هست؛ دنيايی زيبا كه گاه بارقه‌هايی از آن‌، از طريق احساس شاعران به دنيای ما تابيده ميشود، و ما را از شيدای خود می‌كند. مانند كسانی كه در شب ديجور گرفتار آمده باشند واز روزنه‌های بالاي سرشان ‌ نوری ضعيف بر آنان بتابد. در حالي كه اصلِ نور جای ديگراست. آيا ستاره‌ها اشارتی به اين حقيقت نيستند؟

كسی به چرايی آواز پرندگان و غوك‌ها و. پی نبرده است‌، اينقدر هست كه بانگ جرسی می‌آيد». موسيقي‌، ريتم و وزن ابداع نشده‌اند‌، آنها وجود دارند. انسان توانسته فقط بخش ناچيزی از آن را كشف كند. اركسترِ عظيمِ هستي‌، هر لحظه در كار نواختن آهنگ گوش‌نواز جديدی‌ست؛ اي‌كاش! گوش‌های حساس روزی بتوانند‌، همه‌ی آنها را بشنوند. يقينا آن روز‌، زمين ـ برای زيستن ـ بسا دل‌انگيز و جذاب خواهد شد.

آن كه توانست احساس عادی فرود يك سيب را به رستاخيز»ی در چشمان نيوتن تبديل كند، و ازآن قانون جاذبه را نتيجه بگيرد‌، روزی از چهره‌ی جان پرده بر خواهد گرفت.

 

برای دریافت این کتاب، به تلگرام مکث در پرانتز آبی مراجعه کنید.

https://t.me/makseabi2

دانلود با لینک مستقیم

https://silver41moon.wixsite.com/ketabgah

 

 


 

عبدالله بن عمربن عثمان از طرف ولید مأمور فراخواندن حضرت به فرمانداری مدینه شد. حسین با شناختی که از ماهیت و عملکرد حکومت اموی داشت‌، دریافت که دسیسه‌ی شومی  در حال رقم خوردن است. سلاح برگرفت و با تعدادی از یارانش‌، مسلحانه به ساختمان فرمانداری رفت. یارانش را در بیرون ساختمان منتظر گذاشت و به آنها گفت: اگر صدای من بلندشد‌، به فرمانداری حمله کنید» و خود وارد شد.

در اطاق بارعام فرمانداری‌، ولید با مروان در گفتگو بود. با دیدن امام‌، هر دو یکه خوردند‌، ولید‌، در حالیکه مضطرب و دستپاچه می‌نمود پیش آمده؛ دستش را برای دست دادن به طرف امام درازکرده و بی مقدمه وارد اصل موضوع شد:

ـ ابا عبدالله! درود خدا بر تو باد. امیرالمؤمنین معاویه قدس سره.[نگاهی به مروان افکند] بعد از یک عمر مجاهدت به سرای باقی شتافت. اینک سرنوشت امت در کف با کفایت یزید‌، فرزند اوست. به صلاح است که با او از در بیعت درآیی. [این جمله را با مقداری مکث و به سختی بیان کرد؛ وقتی خود را در زیر ذره بین نگاه تیز مروان دید‌، جملاتی را به ناچار به گفته‌ی خود افزود؛ که از آن خود وی نبود]. این بیعت هر چه زودتر و همین امروز؛ در همین جا انجام گیرد‌، بهتر است [و بعد به طرز مشکوکی سکوت کرد].

حسین بن علی  مکث کرد و بعد چشم در چشم ولید دوخت آنگاه با صراحت و شمرده شمرده گفت:

ـ اکنون گاه بیعت نیست. بیعت امر مهمی است؛ نمی توان در خفا انجام داد. وقتی همه‌ی مردم را برای آن فرا خواندی‌، به من نیز خبرده‌، آنچه شایسته دانستم‌، انجام خواهم داد.

متعاقب این گفته‌، امام بر پاشنه اش چرخید و در آستانه‌ی خروج از فرمانداری متوجه مروان شد؛ که با تغیر و تندی به سمت ولید برگشت و طوری با عجله و خامدستی رفتارکرد که حسین(ع) نیز حرفهایش را شنید و متوقف شد.

ـ به حرف حسین گوش مده؛ دوباره به او بگو؛ اگر از بیعت امتناع کرد‌، او را بکش‌، اگر از این در بیرون رود‌، دیگر به دست نیاید؛ مگر آن که خونها ریخته شود

هنوز مروان از غیظ ناگهانی؛ و ولید از دودلی و تزل آشکار ـ که او را به بازیچه یی ضعیف و گوش به دستور بدل کرده بود ـ بیرون نیامده بودند که فریادهای جسورانه و رعدوار حسین در فرمانداری پیچید:

ـ آیا تو دستور کشتن مرا می‌دهی؟ به خدا سوگند که دروغ گفتی و با این سخن خود را ذلیل و خوارکردی. یزد ستم پیشه مردی شرابخوار و فاسقی متجاهر است. شخصی چون من با یزید هرگز بیعت نمی‌کند.

ولید‌، لرزان و مبهوت برجای ماند. مروان بن حکم دست به خنجرِ آویخته بر کمر یازید و به طرف حسین یورش برد تا او را دستگیر نماید. امام با چالاکی خود را از خط سیرِ او دور ساخت و متقابلا به طرفش تهاجم کرد. مروان‌، از این حرکت جاخورد‌، دچار هراس شد و ذلیلانه به کنج دیگر اطاق دوید و همانجا ـ چون کلپاسه یی ترس خورده ـ به دیوار چسبید. حسین عقبگرد کرد و از ساختمان فرمانداری بیرون آمد. در خروجی‌، با یاران تیغْ آخته و آماده اش سینه به سینه شد؛ که قصد حمله به فرمانداری را داشتند، آنها را به آرامش فراخواند.

مروان بعد از رفتن حضرت‌، خود را بازیافت ـ و مانند همه‌ی ترس خوردگانی که بعد از برطرف شدن خطر‌، زبانشان به شماتت دیگران و رجزخوانی و تعریف از خود دراز می شود ـ به ولید گفت:

ـ تقصیر تو بود. حسین را از دست دادیم.

ولید اما دیگر ولید لحظات پیش نبود. حاکمِ بیگانه از خود و بنابه مصلحت مطیع‌، اینک خود خویش بود؛ خویشتنِ خود‌، عاری از دلبستگی ها و التزاماتی که ردای امارت برای او فراهم می آورد. جسارت آرمانی حسین‌، او را یکسویه کرده بود. بی بیمی  از گزارش گفته هایش به یزید و عواقب آن‌، با مروان ـ به عنوان یکی از مهره های حزب اموی و بازرس ناظر بر اجرای فرمان خلیفه از طرف فرمانداران ـ اتمام حجت کرد:

ـ به خدا قسم! اگر پادشاهی روی زمین را به من دهند‌، حاضر نمی شوم که حسین را بکشم‌، باز به خدا سوگند! باور ندارم کسی خون او را به گردن داشته باشد و خدا را ملاقات کند.

 

شهر مدینه تازه جنب و جوش صبحگاهی خود را آغاز کرده بود. آفتاب‌، سینه مالان خود را می گستراند و به زوایای نهان پسکوچه ها نیز سرکمی کشید. آن روز نیز بازار مدینه پرازدحام بود و گروه های مختلفی در شهر در آمد و شد بودند. امام برای بررسی اوضاع و نیز اطلاع از افکار عمومی ‌، به قسمت های مختلف شهر سرکشی می‌کرد و با مردم به گفتگو می‌پرداخت. در اثنای یکی از این بازدیدها‌، ناگهان با مروان بن حکم نگاه در نگاه شد. مروان‌، مردد شد؛ می خواست چیزی بگوید اما دچار هیجان و اضطرابی آنی گردید و بی‌درنگ سر به زیرافکند. حضرت نیز به راه خود ادامه داد. هنوز دوگام بیشتر برنداشته‌، صدایی آمرانه از قفا به گوشش رسید:

ـ اباعبدالله!

مروان بود‌، برقی از بدگمانی و ناباوری؛ آمیخته با کینه یی پنهان در نی نی هایش هویدا بود. بدون دادن مجال به امام گفت:

ـ اباعبدالله تو را نصیحتی می‌کنم. بپذیر؛ تا هدایت شوی.

امام خیره به افق روبرو ـ که در پشت خانه های گلی مدینه‌، روی شانه‌ی نخل ها نشسته بود ـ مکث كنان گفت:

ـ بگو تا بشنوم.

مروان‌، با نخوت و گستاخی؛ و در عین حال با احتیاط و خلجان ناشی از مواجه هشدن با واکنش احتمالی امام‌، لب زیرین خود را گزید و یکمرتبه گفت:

ـ به تو فرمان می دهم که با یزید بیعت کنی. این هم برای دین تو بهتراست‌، هم دنیایت.

سکوت.

موج خونی به چهره‌ی امام دوید و آن را گلفام کرد؛ پیشانی اش از شدت غضب چین برداشت. لحظاتی گذشت. خواست در آن حال از کلمات گرگرفته اش بند برگیرد و چیزی بگوید‌، بر خود فائق آمد و برق سوزان خشم را در چشم به سختی مهارکرد. آن‌گونه که در شأن بزرگمردی چون او بود‌، بی بروز دادن اندک دل آزردگی شخصی‌، با طمأنینه گفت:

ـ ما از خداییم و به سوی او بازگشت ‌کنندگان» والسلام بر اسلام [یعنی فاتحه‌ی اسلام خوانده شد] از وقتی که امت به بلای پیشوایی مثل یزید گرفتار آمد و همانا شنیدم از جدم رسول خدا که می گفت: خلافت بر خاندان ابوسفیان نارواست».

.

سخن دیگری گفته نشد. تمامِ سخن‌، گفته شده بود. سکوت‌، بین دو مرد‌، فاصله انداخت؛ بی محابا از هم جداشدند و هر یک به راه خود رفتند؛ حسین به سوی مردم و مروان به جانب دارالاماره. ازدحام عادی بازارـ که اندکی با شنیدن گفتگوی کوتاه آن دو‌، منجمد شده بودـ  دوباره از سرگرفته شد.

 

 

 

 

 

ابرام روزافزون مروان به قتل حسین و پس نشستن فزاینده‌ی ولید از اجرای آن‌، در روزهای آتیه نیز ادامه یافت. در برآیند این دو‌، فشار برای گرفتن بیعت اجباری از حسین نیز لحظه به لحظه بیشتر می شد. دیگر مدینه برای او جای امنی نبود. عبدالله بن زبیر‌، برای پرهیز از رویارویی با حکومت‌، شبانه مدینه را ترک  گفته‌، از راه های مخفی خود رابه مکه رسانده و در حرم پناه گزیده بود. حضرت نیز باید تدبیری می‌اندیشید و برای خروج از تنگنا راهی می‌جست.

 

 

 

 

شب‌، جامه‌ی کبود خود را بر سر مدینه گسترده بود. آرامش‌، با چهره‌ی خاطرجمع وگامهایی از حریر‌، به همه جا سرک می‌کشید و جانهای خسته‌ی روزدویده را به بستر می‌کشاند و میهمان ناگزیر خواب می کرد. پلک ها یکی پس از دیگری بر چشم ها آوار می‌شد و نفس ها یکنواخت می‌گردید؛ حتی نسیم کرخت شبانه  ـ که از باغهای اطراف به کوچه های مدینه می‌وزید و پاورچین پاورچین از دریچه ها می‌گذشت و شعله‌ی چراغدان ها و پیه سوزها را به بازی می‌گرفت ـ نیز‌، خفته بود. آسمان‌، اما‌، از ستاره ها می‌جرقید و پر از موسیقی سوختن صورت فلکی ها و کهکشان‌ های دوردست بود.

دری چوبین‌، در یکی از پسکوچه های محلات فقیرنشین مدینه بر پاشنه چرخید و هوا اندکی جابجا شد. سایه یی از قاب در‌، پا به کوچه گذاشت‌، ایستاد و گوش فراداد. همه جا آرام بود؛ گامهای سنگین و منظم شبگردان و گزمه های حکومتی نیز نیوشیده نمی‌شد. در پرتو ستارگان پیشرفت. پس از عبور از چند کوچه‌، دوباره ایستاد‌، پس پشت خود را نیک پایید و به تاریکی گوش بست. از یکی از خانه های مدینه‌، صدای سرفه های کشدار مردی می‌آمد و در پی آن نوسان گریه های کودکی که از خواب پریده بود و بیتابی می‌کرد. دورتر شد‌، حال به جای نسبتا بازی رسیده بود. گامهای عطشناکش شتاب بیشتری گرفت و شوق رسیدن او را واداشت تا بدون توجه به اطراف خود جلو برود. رفت و رفت تا به راهی رسید که بارها در روشنایی روز و گاه در ظلمت شب‌، آن را پیموده بود؛ تربت جدش‌، پیامبر. برجای میخکوب شد. قلبش به شدت می‌زد. بدنش داغ شده بود. هوا را نفس کشید. عطر گیاهان وحشی خودرو سینه اش را انباشت. زانوزد و سجده کرد. خاک بوی آشنایی می داد. نیم‌رخش را به زمین چسباند و بناگاه بغض فروخورده‌ی خود را گریست. گریست و گریست. گریه دلش را سبک می کرد و درونش را صفا می‌بخشید. رایحه‌ی لطیفی از میان قلبش گذشت.

.خود نفهمید تا چه هنگام در آن حالت بوده است. سربرداشت‌، پیرامونش‌، سکوت در تاریکی دامن گسترانده بود. پرهیب خانه ها و نیز درختان بر دیوار افق؛ با سایه های بریده بریده و کنگره دار‌، در چشم انداز بود. آسمان پرابهت نیمه شب‌، پرویزنی بود؛ غربال کننده‌ی نور. بازوان چرخان کهکشان تا دوردست ها امتداد داشت. ستاره یی را نشان کرد و بر بال آن نگاه خود را به اعماق فرستاد و در فضای نامتناهی سیرکرد. از آنهمه ژرفا و عظمت به حیرت افتاد؛ و بر لبش زمزمه یی جاری شد:

و گرامی  باد خدا، زیباـ بهترین در میان آفرییندگان»

باز نفهمید‌، چه مدت گذشت. باد‌، عطر دامن جدش‌، محمد را می داد. در آینه‌ی ارزق شب‌، مکث کرد. آری‌، او بود. خود او‌، با همان سیمای ملکوتی مهربان‌، قامتی همیشه خم شده به جلو‌، گیسوانی با بوی گل سرخ که نکهت آن هماره پیش از خودش وارد هر مجلس می شد؛ و لبخندی‌، خلاصه‌ی تمام شکوفه های شبنم آجینِ سحرگاه زمین. دستان گرم و تازه اش را روی شانه‌ی حسین گذاشت و به مهر در او عمیق و مشتاق نگریست و. گریست. و آه این مادرش فاطمه بود که در قفای او سایه به سایه ایستاده بود؛ و ستونی اثیری از نور شناور آن دو را در برگرفته بود؛ نوری که ساقه‌ی آن در آفاقِ بی مرزِ آسمان گم شده بود. در این هنگام‌، پروانگان برفین بالِ واژه‌ی خدا» باریدن گرفتند و زمان پر از ثانیه های به وصف ‌نیامدنی شد. موسیقی نیایشی از تمام یاخته های حسین برآمد و بر لبانش مترنم گشت:

ای رسول خدا! من فرزند دختر تو‌، فاطمه هستم؛ کسی که او را در میان مردمت جانشین قرارداده یی. [با حلقه اشکی در چشم] پس شاهد باش بر ایشان.»

و رو به خالق:

خداوندا! این آرامگاه پیامبر توست و من پسرِ دخترِ اویم. کاری پیش آمده که تو از آن آگاهی. پروردگارا! من نیک نفسی را دوستدارم و از بدطینتی‌، بیزار. ای صاحب بزرگی و بخشش! به حق آن‌کس که در اینجا آرمیده‌، راهی برایم برگزین که تو و فرستاده ا ت را خشنودکند».

سربر بالین خاک گذاشت. شاید پلک‌هایش اندکی آسودند و شاید چنین گمان کرد. عبور نسیم خنک سپیده دمان‌، خبر از پایان اقتدارِ شب می‌داد. در آوارِ خاکستری گرگ و میش‌، ستارگان از نور به نور‌، رنگ می‌باختند و در نور می‌مردند. به شتاب برخاست و از راه آمده‌، بازگشت.

پیش از برخاستن اهل خانه برای نماز سحرگاهان‌، در حیاط خانه بود و با شرشر آبی که به قصد وضو‌، بر آرنج می‌ریخت‌، سکوت دنجِ به بسترآرمیدگان را برمی‌آشفت و بیدارباش می‌زد.

***

شبهای دیگر‌، نهان از چشم اغیار‌، باز به میقات شتافت. این شب‌ها‌، شب قدر او بود. بسیار اندیشید. آرمان مراد‌، عشق و بود و نبودش‌، محمد‌، در مظان خطر بود. او تنها بازمانده‌ی کاروانی محسوب می‌شد که قصد داشت فرزند انسان را از دیولاخِ سرنوشت‌، در محاصره‌ی تیزآب های هولناک آتشخوار و ابلیس‌ـ مارهای هفت سرِ سربرآورده از شکاف خرسنگ ها ـ بر باریکه راهی عبور دهد و به ساحلِ سبزِ رستگاری برساند.

گردونه‌ی چرخ چرخان تکاملِ انسان‌، در گذار از این مرحله‌ی شگفت و خطیر‌، چشم به او دوخته بود؛ به تندیس قامت برکشیده‌ی او در آینه‌ی افق‌، آیا این بار نیز دیو‌، کسوت مکتبِ جدید را به تن خواهدکرد و به نام دین‌، تازیانه بر گرده‌ی رنجبران خواهدنواخت و قرآن نیز تحریف خواهدشد؛ آنچنان که معاویه آن را برسرنیزه‌ی تزویر کرد؟ یا کسی هست که نجاتش دهد؟

.

و این فرشتگان بودند‌، صف به صف‌، بال در بال‌، سخت باور و مظنون‌، نشسته بر تخت زمردی پرندباف آسمان‌، یکدست و یک  نظر‌، با نگاهی شماتت ریز و ریشخند بار بر جرثومه‌ی گِلی قامت انسان (صلصال کالفخارـ حمأمسنون) و تازه ترین محصول آن‌، معاویه و یزید و جملگی‌، طلبکارِ خدا. آیا می خواهی کسی را در زمین جانشین قراردهی که خون بریزد و فسادکند؛ حال آن که ما تو را ستایشگرانیم و مگر در این دعوی‌، ما را نیازموده یی؟. این است نتیجه‌ی خلقت انسان؛ یک دشت استخوان شخم خورده‌ی مقتول‌، بی شمار پژواک دردآلود؛ در لحظات فرود شمشیر بر گردن محکومان و رودی از تازیانه‌ی خیس‌، بر گوشت و پوست بی حفاظ و اینک ضجه‌ی بی فریادرسِ دخترکان زنده به گور».

.

و خدا‌، نشسته بر مقامِ صبرِعظیمِ خویش‌، با کورسویی از امید در قلب‌، چشم انتظار دوخته بر حسین و انتخاب او؛ و پاسخ مختصر و رمزآمیزش ـ رودرروی فرشتگان؛ و حتی ابلیس وسوسه آفرین و اغواگر.که: من می دانم چیزی را که شما نمی‌دانید» .

آسمان‌، تمام‌، چشمی  شده بود؛ خیره بر زمین؛ در زمین‌، خیره به مدینه؛ در مدینه‌، خیره به خاکی که حسین بر آن را نماز برده بود. لحظه‌، لحظه‌ی حساسِ تصمیم بود. ستارگان چون کوهواره هایی از مروارید‌، برپشت پلک زمین فرودآمده بودند. از کائنات نفس برنمی‌آمد. فرشتگان‌، در مسابقه‌ی رقابت با انسان‌، پشت سر ابلیس‌؛ لحظه شمارِ شکستن این آخرین نمونه‌ی تکامل‌، در بوته‌ی سهمگین آزمایش. تکامل برای گشودن بن بست قفل در قفلِ آهنجوش‌، قربانی می طلبید؛ از آنگونه که در داستان ابراهیم بود و اسماعیل.

قربانی‌، عزیزترین فرزند انسان است؛ نادره زیبا گلبوته یی که تلاشِ جانکاه آفتاب و انفجارِ زندگی زای رعد‌، در حوصله‌ی خاک توانند به وجود آورد؛ و ماننده‌ی آن تا کنون نبوده است. قربانگاه‌، قربانی کننده و قربانی‌، یکی است. و شگفت اینکه حسین می‌تواند به یکی آری» به زندگی! » بازگردد؛ به خوان هفت قلم آراسته‌ی ابلیس و آن رنگینکی که دنیا» خوانندش. آری‌، می‌تواند در سایه‌ی امان یزید‌، آسوده»‌، بزید» و مستمری بگیر سر به زیرِ حکومت باشد؛ نیز اما می تواند به یکی نه»‌، خون خود را بر سنگفرش‌های تفته‌ی غربت عریان سازد.

***

.و حسین نجوا کرد:

خداوندا! راضیم به آنچه تو می‌پسندی و در برابر خواسته‌ی تو تسلیمم.

.

و هنگامی  که از میقات بازگشت‌، گویی موسی بود؛ با ده فرمان سرنوشت ساز برای قومی  گمکرده راه‌،. افروخته ‌رخسار و جوشان خون؛ با آتشفشانی گدازه پران در مشت‌، طوفانی بنیان کن در کاسه‌ی سر‌، پای تا سر‌، همه عزم؛ برای گشودن بن بست در بن بست تکامل.

رو در روی تمام به بندکشیدگان‌، بلند و غران‌، آوا برداشت؛ تا پژواک جادوانه اش در دهلیزهای تاریخ طنین افکند:

اینکه شما دارید‌، زندگی نیست؛ بردگی است و فساد. همه‌ی این نکبت را دست ظلم به شما تحمیل کرده است. من می‌روم تا آن دست را قطع کنم؛ می‌روم تا ظلم را نابود سازم. این است راه من و این است هدف من. آنان که با منند‌، بیایند؛ و کسانی که سودای دیگر دارند‌، رو به زندگی عادی خود بازگردند».

و تاریخ حقیقی انسان‌، با این کلام حسین آغازشد.

***

با شولای شعله گرفته اش‌، کوچه های مدینه را درمی‌نوردید‌، برمی انگیخت و سازمان می‌داد. هجرتی عظیم در پیش داشت؛ سفری بی بازگشت برای پی افکندن سرنوشتی نوین.

 

 

پایان جلد ۱

ادامه‌ی رمان در جلد ۲

برای رفتن به قسمت‌های دیگر رمان، روی عناوین نوشته‌ها کلیک کنید


 

آفتابِ کژتابِ غروبگاهان‌، بر حواشی افق‌، رد سرخی برجا نهاده بود. کم کم گردی خاکستری در هوا پاشیده می‌شد و برگهای درختان ـ‌که پیشتر‌، براق و زمردین می‌نمود‌ ـ به تدریج رنگ می  باخت و جای خود را به اشباحی مات‌، در متن نیم رنگ افق می‌داد. سر و صدای پرندگانی که به جستجوی آشیانه‌ی شب‌، ـ در گیسوان نخل هاـ به هیاهو بودند. اندک اندک فرو می‌نشست.

یزید بن معاویه ـ که دورتر از حیطه‌ی دمشق‌، در منطقه یی خوش آب و هوا‌، خود را برای خوشگذرانی و عیاشی‌، آزادتر می‌یافت‌ـ در میان فوجی از جوانان اموی‌، و محافظان و غلامان خود‌، از شکاری تفننی بازمی‌گشت. چون نزدیکتر آمد‌، باشه‌ی قوی پنجه‌ی زرین طوقِ نشسته بر ساقِ دست راستش را به یکی از غلامان داد‌، لگام اسب را کشید و پا از رکاب تهی کرد. یکی دیگر از غلامان پیش دوید و دهنه‌ی اسب را از او گرفت. یزید‌، نیم نگاهی رضایت آمیز به سراپرده‌ی بزرگی که برای او افراشته بودند‌، انداخت. بوی گیج کننده‌ی کباب آهوبره ـ در هوای مانده‌ی غروب پیچیده بود ـ کپه های گداخته و الوگرفته‌ی ذغال‌، در تاریک روشن غروب می‌درخشیدند. خونابه‌ی گوشت  ـ قطره قطره ـ روی آتش می چکید و آن را تیزتر می کرد. یزید‌، قهقهه زد و به درون خیمه رفت. ردای  زردوز او در پرتو رقصان مشعل ها‌، به رنگهای گوناگون درمی‌آمد. بر ساق دست چپش‌، ساق بندی الماس نشان توجه را به خود جلب می‌کرد. قبای ارغوانی اش با کمربندی پرنقش و نگار به تن چسب شده بود. دو یاره‌ی کوچک از یاقوت‌، بر لاله‌ی گوش های او می‌رقصید. یکی از غلامان‌، ردای او را با احتیاطی چربدستانه از روی دوشش برداشت. دیگری بالش ترمه کار اعلای پرقویی را پیش کشید و زیرآرنجهای او قرارداد. سومی ‌، چکمه هایش را بیرون کشید و پاهایش را با آب و گلاب شست.

یزید شراب خواست و با دست به جوانان امرکرد‌، بنشینند و بلافاصله افزود: امشب تا دیروقت شراب می نوشیم‌، خواب بر دیدگان حرام است.». هنوز این جمله کامل از دهانش خارج نشده بود که دستیار خاص او آسیمه سر واردشد‌، سر در بناگوشش گذاشت. چشمان یزید با شنیدن پچپچه‌ی او ابتدا گرد شد و حالت ترسناکی به خودگرفت‌، بعد برق زد. جامی که در دستش بود‌، بی اختیار از انگشتان مرتعشش لیزخورد و  روی تشکچه‌ی حریر گلدوزی شده‌ی زیر پایش افتاد و طرح نامنظمی  از شراب در سپیدی آن برجاگذاشت. ناگهان برخاست‌، دست روی شانه‌ی دستیار خود گذاشت و با او به بیرون سراپرده رفت. این حرکت او‌، نگرانی همپالگی ها و همپیالگی های اموی‌اش را برانگیخت و آنان را به اضطرابی جانکش گرفتار ساخت.

.

سرانجام یزید برگشت. هیجان زدگی و نگرانی خود را نمی توانست کتمان کند. آمرانه و بلندگفت:

ـ حال امیرالمؤمنین خراب است. سریع غذا بخورید؛ شبانه حرکت می‌کنیم. باید هر چه زودتر در کاخ باشیم.

در میانه‌ی راه‌، نامه‌ی ضحاک بن قیس به او رسید که در آن تصریح شده بود که معاویه مرده است و او باید هر چه زودتر خود را به کاخ برساند و رسما خلافت را به عهده بگیرد.

***

به مجرد رسیدن به کاخ‌، قراولان با احترام راه را برایش بازکردند. در اندرونی‌، درباریان با لباسهای سیاه عزا و قیافه های به ظاهر مغموم و سوگوارنمایی های تصنعی صف کشیده بودند؛ هر یک سعی می‌کردند در تسلیت گویی به یزید و ذکر مناقب معاویه‌، بر دیگری پیشی بگیرد و جملات چرب‌تری را نشخوار نماید. یزید که خود نیز در نهان از مرگ دیرهنگام پدر ـ در هشتاد سالگی‌، و انتظار کشنده؛ برای تصاحب سلطنت‌،  ناراضی نبود ـ و گویی از مدتهای قبل این لحظه‌ی میمون را پیش بینی می‌کردـ با وقارسازیهای کاذب و اخم درهم کشیدن های ظاهر فریب‌، سر تکان می‌داد و می‌گذشت. گام برداشتن‌هایش اینک موزون و حساب شده بود و می خواست از همان ابتدا‌، هیمنه و ابهت خود را در چشمِ دست به سینه ایستادگان  فرمانبر‌، فروکند. نه از مرگ پدر پرسید و نه از چیزی دیگر‌، در خطی راست ـ از راهروِ بین دو صف استقبال ـ جلورفت و بر تخت جواهرنشان خلافت جلوس کرد. حاضران جمله بر خاک افتادند و همچنان در سجده بودند، تا فرمان برخیزید!» یزید صادر شود.

یزید نگاهی امیرمآبانه به توده‌ی در هم قباهای چین خورده و کومه‌ی رنگارنگ عمامه ها و دستارهای موازی شده بر زمین افکند و با مایه یی از تحقیر در سخن‌، آهسته گفت: برخیزید!».

خش خش یکنواختی از جامه های فاخر به گوش رسید و دوباره همان دستهای به ادب قفل شده بر سینه و سرهای فروافکنده در دو سوی راهرو منتهی به تخت او‌، در جایشان قیام کردند. یزید در گوش ضحاک بن قیس چیزی نجواکرد و به حاضران چشم دوخت. ضحاک با صدایی زنگدار و هیجان آمیز فریاد زد:

امیرالمؤمنین یزید سه روز در تمامی  قریه ها‌، شهرها و سرزمین های حکومت اسلامی  عزای عمومی  اعلام فرمودند. پیکر امیرالمؤمنین معاویه‌، رضی الله عنه‌، امروز با شکوه تمام تشییع می‌شود».

درباریان یکبار دیگر خم و راست شدند و پره‌ی مسی سنج ها‌، سه بار پرکوب ـ در پی ناله‌ی سرناها ـ  بر هم کوفته شد و یزید با طمأنینه از تالار بیرون رفت.

***

اینک یزید بود و حکومتی‌، نه؛ امپراطوری بزرگی‌، تن لمانیده از شرق تا غرب‌، رام گشته با شلاق و مطیع گردیده با نیش خدنگ و ضرب سرنیزه؛ همه نقد‌، در کف دستان او. والاحضرت تن آسان شکم برده‌ی مفت خورده در تمام عمر ـ که مانند همه‌ی شاهزادگان‌، وقت به بازیچه و هوسرانی گذرانده بود ـ  نه از ت پیشگی سررشته داشت‌، نه از تظاهر به دین‌، بویی برده بود. آنچه پدرش ـ با ت شل کن‌، سفت کن و هوشیاری ضدانقلابی آمیخته به عوام فریبی و دستاویز قراردادن مذهب ـ با نام دهان پرکن کاتب وحی» به دست آورده بود‌، یک‌شبه  ـ و بی هیچ زحمتی برای تحصیل آن ـ به دست او افتاده بود. از این رو منخرین جاهلانه اش آنچنان پر از باد نخوت شده؛ و غرور ابلهانه‌ی سلطنت به اندازه یی او را فراگرفته بود که به محض پای گذاشتن به کاخ‌، می خواست تیغ سرکوب را عریان برکشد و سر مخالفان را از دم تیغ بگذراند.

پیش از این پدرش‌، در سلطنت چهل ساله‌ی خود (نیمی  در امارت بر شام و نیمی  در خلافت بر کل سرزمین های اسلامی ) آموخته بود که باید با کاربرد توأمان تطمیع‌، تهدید و تزویر‌، کار حکومت را پیش برد اما یزید‌، از همان آغاز ـ هنوز ماترک پدر را بطور کامل متصرف نشده ـ شمشیر را به گزنده ترین شکل‌، از غلاف بیرون کشید و چهره‌ی منفور خود را بی نقاب به نمایش گذاشت. فعالیت های حسین بن علی ‌، به عنوان سلسله جنبان مخالفت ها علیه سلطنت اموی‌، از چشم او پنهان نمانده بود. او به رغم خامدستی جاهلانه‌ی خود در کار ت‌، نیک می دانست تا حسین را در قید اطاعت نیاورده باشد‌، حکومت نامشروع او دوام نخواهدداشت. بنابراین بیش از سامان و سازمان گرفتن مخالفت های آن حضرت دست به کارشد و به ولید بن عتبه‌، حاکم مدینه چنین نوشت:

به محض رسیدن این نامه به دست تو‌، حسین بن علی  و عبدالله بن زبیر را احضارکن و از آنها بیعت بگیر؛ اگر تن ندادند‌، هر دو را با قاطعیت گردن بزن و سرهایشان را برای ما بفرست. مردم را نیز به بیعت بخوان‌، هر کس سرباز زد‌، همان حکم را  ـ که در باره‌ی حسین بن علی  و عبدالله بن زبیر اجرا کردی ـ به اجراگذار».

با دریافت این حکم‌، ولید بن عتبه در تنگنایی عجیب گرفتار آمد. به این نیندیشیده بود که بهای امارت بر مدینه این باشد‌، که روزی رودرروی حسین بن علی  قرار گیرد و سر او را وثیقه‌ی ادامه‌ی موقعیت دولتی خویش کند. در چنین مخمصه یی پای ارادها ش شل شد و تذبذب در او  سربلند کرد. وجدانش به حق تمایل داشت‌، منافع آنی و صنفی اش به باطل. سرانجام‌، برای م به  مروان بن حکم روآورد. نسب مروان از طریق جدش‌، ابی العاص به امیه‌، پدرجد ابوسفیان می رسید. به همین دلیل با یزید خویشاوندی نزدیک داشت. و در شدت عمل به خرج دادن علیه حسین و حفظ منافع سلطنت اموی‌، همواره پیشقدم بود.

 ـ در مورد حکم امیرالمؤمنین یزید‌، رای تو چیست؟ مروان! مرا راهنمایی کن.

ـ سوال ندارد. حکمی  است لازم الاتباع و چون و چرا در آن جایز نیست. حسین را به فرمانداری بخوان و آن را به او ابلاغ کن. اگر مخالفت ورزید‌، بی درنگ او را گردن بزن!

ـ این به زبان آسان می آید.

ـ تو او را به فرمانداری بخوان؛ باقی با من.

 

ادامه دارد

برای رفتن به قسمت‌های دیگر رمان، روی عناوین نوشته‌ها کلیک کنید


 

کاخ شام ـ ۶۰ سال پس از هجرت پیامبر.

خلیفه‌ی پهلو بادکرده‌ی گشاده گلو‌، طبق معمول از آرواره جنبانی چندش آور  و بلعِ حریصانه‌ی خوراکی های لذیذی که خوان روبروی او را انباشته بود‌، خسته شد اما سیر‌، نه. آخرین قدح شراب را ناپیموده‌، ناگهان حالِ خود را دوباره ناخوش یافت و زودتر از هرگاه به بستر رفت. این دومین شب بود که متوجه حالتی غیرعادی در خود می  شد. پزشکان دربار‌، تا دیرهنگام بر بالین او بودند و معجون های عجیب و غریب به او می‌خوراندند.

 فردا روز معاویه از بستر برنخاست. ندیمان از چشمان پفکرده‌ی شب نخفته‌ی او و دستها و چانه های لرزانش پی به وخامت حالش بردند. طبیبان نیز به زودی دریافتند که موضوع بیماری فراتر از یک کسالت جزئی‌، یا افراط در شراب پیمایی و پرخوری عادت گونه‌ی خلیفه است. قرائن و شواهد دال برآن بود که مرگ با انگشتان چغر و بلند و داس استخوانی اش به سرسرای کاخ خلیفه‌ی هشتادساله نیز قدم رنجه کرده است.

خلیفه‌ی سخت جان‌، چون کنه یی سمج به زندگی چسبیده بود و کندن او از این همه دلبستگی در کاخ‌، کاری ناشدنی می‌نمود. کم کم غذا نیز به مذاقش خوش نیامد و شراب را نیز ناگوارا یافت. اینک به جای این دو‌، حسرتی بی پایان او را در برمی‌گرفت.

روز سوم‌، اندکی بهبود یافت‌، و امیدواری کمرنگی به ادامه‌ی حیات‌، او را برآن داشت تا در بستر حریر نیم خیز شود و به کمک ندیمانش خود را به تالار کاخ برساند. می‌خواست یکبار دیگر بر تخت جلوس کرده باشد و از نشئه‌ی احساسِ هنوز امپراطور بودن سرمست گردد.

در پرده‌ی مات چشمان او‌، ستون های کاخ‌، چون مارهایی غاشیه‌ی  و در هم پیچیده می نمودند که سقف ترک خورده و نگارین کاخ را به زحمت برسر دست نگاهداشته اند. سقف در حال آوارشدن بود. معاویه می‌خواست فریاد زند و هشدار دهد اما زبان در کامش نمی‌چرخید. ندیمان‌، ملازمان و بزرگان دربار‌، در نظرش مترسک هایی می‌نمودند که جملاتی قالبی و بی محتوا را مدام بلغور می‌کردند‌، و او هر کدام از آن جمله ها را چون نشتری بر جان خود می  یافت. عاقبت از این صورتک های مسخ شده و صوتهای گوش آزارشان غثیان گرفت و دستور داد او را به بستر بازگردانند. چشم بر هم نهاد. کابوس به او روآورد. زندگی طولانی خود را چون کاروانی از اشتران می‌دید که با بارهایی از تصاویر پاره پاره‌ی رخدادهای حیاتش‌، به سوی خرمنگاه آتشی عظیم رهسپارند. روزی که برای اولین بار با حکم عمر بن خطاب راهی شام شد تا امارت آنجا را عهده دار شود. دیری نگذشت به رسم شاهان کسری‌، بارگاهی به هم زد و وقتی با مؤاخذه‌ی عمر مواجه شد‌، آبروداری اسلام را در همسایگی با رومیان متجدد بهانه کرد و آنچنان میخ خود را در شام کوبید و خود را سردار مجاهد اسلام وانمود کرد که با فرارسیدن عثمان به خلافت‌، در امارت شام ابقا شد.

تابلوی دیگر‌، چشمان شعله ور‌، نگاه شماتت بار و زبان آخته‌ی ابوذر غفاری‌، صحابی راست لهجه‌ی پیامبر بود. او در حالی که عصایش را به علامت تهدید به سمت معاویه تکان می  داد‌، فریاد می زد:

ای معاویه! اگر این کاخ را با پول مردم ساخته یی به آنها خیانت کرده یی و اگر با پول خودت‌، اسراف رواداشته یی».

او آنقدر این جمله را تکرار کرد تا جمعیت انبوهی به تصدیق سخنانش گردآمدند و سیل وار کنگره های کاخ را در میان گرفتند. ابوذر همچنان اعتراض می کرد و می‌گفت:

چرا می‌گویی بیت المال مال خداست‌، بیت المال مال مردم است و به آنها تعلق دارد.».

معاویه هراسان دست و پایش را از گرداب مکنده‌ی کابوس بیرون کشید. عوام فریبی او دیگر رنگی نداشت. مردم یک صدا به همنوایی ابوذر فریاد می زدند: المال‌، مال الناس».

ابوذر با تنی تکیده و رنجور و پشتی خون آلود از فرط نشستن بر شتر بی پالان و تبعید از راه سوزان شام به مدینه ـ با سایه‌ی  عظیمش ـ بیابان را پرکرده بود و سروشش تا دوردست ها پژواک داشت:

مالمندانی را که طلا و نقره‌ی فراوان می  ‌اندوزند و آن را در راه به هم‌آوردن شکاف‌های طبقاتی ـ که همان راه خداست ـ صرف نمی  کنند، بشار‌ت ‌ده! به دوزخ دردناک»

***

معاویه هر جا می‌رفت او را می دید. بیهوده تلاش کرد خود را از این مخمصه بیرون کشد. هنوز این تابلو محو نشده‌، تابلوی دیگری در برابر چشمانش رژه می رفت. صحنه های مهیبی از جنگ صفین. صدای چکاچک شمشیرها و زوبین ها گوش را کر می‌کرد. سپاه علی‌، به فرماندهی مالک اشتر‌، درست در چند متری او بودند. مالک مانند گردبادی از شمشیر و توفش می چرخید و پیش می‌آمد. دیدگان الوگرفته اش  ـ که بر تارک گردباد می‌درخشید ـ خیمه‌ی زربفت معاویه را نشانه رفته بود. ناگهان غرید:

ـ اینک سراپرده‌ی شیطان‌، سپاهیان حق! به پیش!

معاویه در آستانه‌ی احساس سرمای هول زای تیغ بر حلقوم‌، ناگهان دستان پشم آجین شیطان را در دست خویش یافت و منجوق نگاه شرارت خیز و ریشخند بار او را در بالای سر؛ که می‌گفت: بگو سپاهیانت قرآن ها را بر نیزه کنند و بگویند‌، فرومانروایی فقط برای خداست»

و معاویه چنین کرد.

دست های آخته‌ی فوجهایی از سپاهیان علی برای آنی شل شد و تیغ هایشان آویزان گردید و پشت مالک اشتر خالی ماند. معاویه سربلند کرد و به شیطان لبخند زد اما دیری نپایید که توفان فریاد علی وزیدن گرفت:

ای سلحشوران! پیروزی در یک قدمی  شماست. پی در پی حمله کنید و درون آن سراپرده را بزنید؛ شیطان‌، آنجا شیطان پنهان است».

شیطان با شنیدن نام خود‌، لباده‌ی آتشباف و ریشه ریشه اش را بر اندام دودوار خود پیچید و تنوره کشان گریخت. معاویه ماند و چشمان بیش از پیش حماسی مالک و تیغ بیش از پیش بران ـ ‌ی او و بازگشت سپاهیان اغواشده‌، به  میدان کارزار.

معاویه از هوش رفت. چون عرق ریزان چشم گشود. نفسی عمیق کشید. هنوز زنده بود. پلک هایش با رخوت دوباره بر هم افتاد. اینک باز او بود که در صحنه یی دیگر انتظار محاصره و قتل عثمان را می کشید تا به خاطر خونبهای او قیام کند و خلافت را به دست گیرد. عثمان در برابر انقلابیون از او یاری جسته بود. او دوازده لشگر مجهز تدارک دیده و در شام نگهداشت و خود به نزد عثمان آمد. ذوالنورین»‌، با پیراهن دشنه آجیده و شتکهای دلمه بسته‌ی خون برآن‌، روی قرآن خم شده بود. وقتی او را دید‌، سربرداشت و باحدقه هایی خونین برسر او تشر زد:

پسر ابوسفیان! گذاشتی مرا بکشند‌، آنگاه آمدی؟».

معاویه هراسان گریخت. عثمان زنده شده بود و راز او را در پیش خلق فاش می‌کرد. تردید او را برداشت. با خود گفت‌، عثمان که مرده بود‌، پیراهنش هنوز با من است. بعد به پندار خود خندید؛ پیش رفت و به جسد او دست زد. عثمان مرده بود. ناگهان چنگ یازید و پیراهن او را از گردنش بیرون کشید‌، برچوب کرد و به فرمان شیطان در کوچه ها دوید و جار زد:

علی بن ابیطالب برای رسیدن به خلافت‌، عثمان را کشت».

 و به این بهانه از بیعت با علی سرپیچید؛ همین پیراهن خون آلود بود که اسباب ترقی او شد. در این اندیشه بود که پیراهن‌، جا نیافت و راه رفتن آغازید. خونی که از شکاف های آن فواره می  زد‌، بر سر و روی او ریخت. معاویه جیغ کشید و دوباره از هوش رفت.

.

ندیمان و طبیبان او را به هوش آوردند. چون پلک گشود در کنجِ خوابگاه‌، پرده‌ی دیگری از کابوس رخ نمود. اینک زیاد بن ابیه را در هاله یی از آتش می دید؛ فرمانروای کاردان علی در فارس.

 برای اغوای این فرمانروا‌، تشبثات زیادی بکاربرده بود. از نوشتن نامه‌ی تحقیرآمیز تا تهدیدات پی در پی‌، اما هیچ‌کدام کارساز نبود. شم شیطانی اش به او آموخته بود جایی که پای منفعتی در میان است‌، نباید کوتاه آمد. عاقبت چاره را در نثار بی دریغ بدره های گران وزن زر یافت. با ساختن داستانی قلابی‌، زیاد را به پدرش ابوسفیان نسبت داد و او را برادر خود نامید و از علی کند و به اردوی خود آورد. حال این مردم فارس بودند که تشبثات برملاشده‌ی معاویه را دهان به دهان به هم می‌گفتند و رسوایی او در بازار کوفته می‌شد. این داستان پردازی مجعول‌، وی را انگشت نمای خلق کرده بود.

در تابلویی دیگر باز این او بود که از پول بالاکشیده‌ی خلق و خوان یغمای غارت سرزمین های تحت اشغال‌، به نام جهاد»‌، عبیدالله بن عباس‌، فرمانده‌ی نیروهای لشگر امامحسن را با یک میلیون درهم خرید و پیروزمندانه فرمان داد که چاووش بانگ بردارد:

ای سپاه عراق! برای چه می جنگید؟ اینک عبیدالله بن عباس‌، امیر شما با معاویه دست بیعت داد و این پیشوای شما حسن بن علی که با معاویه صلح کرد. شما چرا خود را به کشتن می دهید».

آه!. این قیس بن سعد بود که با پولهای آلوده‌ی معاویه فریفته نمی‌شد و حتی از وعده‌ی عقوبت و کشتن نمی‌هراسید. در پاسخ به معاویه‌، تنها یک جمله می‌گفت:

 نه!‌، به خدا سوگند! هرگز مرا نخواهی دید؛ مگر آن که میان من و تو نیزه باشد».

 معاویه از هول کابوس از جاپرید. قیس‌، با سپاهی گران‌، تا اندرونی کاخ آمده و او را می‌جست.

.

کاروان سنگین پای کابوس پایانی نداشت. معاویه در هذیان تب آلود پیش از مرگ‌، گذشته‌ی نفرتبار خود را با تمام فجایعی که حکومت غاصبانه‌ی او به بارآوردبود‌، به چشم حسرت می‌دید؛ از جمله روزی را که بعد از عقد قرارداد صلح با امام حسن‌، با تبختر و غروری ابلهانه‌، از کجاوه‌ی پرنقش و نگار پیاده شد‌، بر اسب نشست و در نخیله‌، خطاب به مردم رنج‌کشیده و تسلیم ناپذیر کوفه‌، ماسک از چهره فروکشید و ماهیت خود را آشکار کرد:

ای مردم! من با شما جنگ نکردم تا نمازگزارید‌، روزه بدارید‌، حج کنید و زکات دهید. این کارها را خود خواهیدکرد. از آنرو با شما جنگیدم که بر شما امیر و فرمانروا باشم و خداوند مرا فرمانروا کرده بود و شما نمی‌خواستید. بدانید آنچه با حسن بن علی شرط کردم‌، در زیر پای من است».

و از آن پس یکایک شرایط صلح را نقض کرد و با فریفتن دختر اشعث بن قیس کندی‌، امام حسن را مسموم کرد تا در انظار این‌گونه وانمودکند که در خون حسن دست نداشته است.

و باز او بود که در صحنه یی دیگر به فرومانروایانش دستور می‌داد:

هر روایتی در باره‌ی فضیلت علی نقل شده‌، عین آن را در باره‌ی خلفاء جعل نمایید»‌، و در حالی که در اعماق وجودش به حقانیت علی و باطل بودن خودش معترف بود‌، با این‌حال به جاسوسان و مأمورانش می گفت که در تمام قلمرو حکومت اسلامی  هر که از هواداران علی را یافتند‌، تحت شکنجه و فشار قرار دهند‌، خانه هایشان را بر سرشان خراب کنند و در هر نماز سب و لعن علی را از واجبات روزمره بدانند. آری‌، خود او بود که با غیظ فرمان می داد که از هرکسی که رایحه‌ی علوی به مشام می‌رسد‌، بی‌درنگ به تیغ جلاد سپرده شود.

. در پرده های جورواجور کابوس‌، این تندیس مالک اشتر بود؛ سردار قهرمان سپاه علی‌، و این معاویه که به همراه عسل به او زهر می‌نوشانید و دجالگرانه ادعا می‌کرد که خدا با لشگریانی از عسل‌، مالک را کشت.

.

در گرماگرم کابوس‌، معاویه‌، یکمرتبه حس کرد که زیرپایش خالی شده و در میانه‌ی آسمان و زمین معلق مانده است. تا چشم کار می  کرد‌، یک خلاء  بی پایان در فرارویش دیده می‌‌شد. در آن خلاء میلیون ‌ها گوی دوار گرداگرد سرش می‌چرخیدند و بر هیچکدام پای سفت نمی‌توانست کرد. گوی ها پیوسته می‌چرخیدند و او از چرخش توقف ناپذیرشان سرسام می‌گرفت. در این اثنا شن‌ـ بادی سرخ وزیدن گرفت و او را به حضیض دره یی هولناک پرتاب کرد؛ دره یی با صخره های سپید استخوانی و خرسنگ‌های ساخته شده از جمجمه‌ی آدمی زاد. در بستر دره‌، رودی از خون کف آلود جاری بود و هزاران چشم و قلب و دهان‌، آنجا در هم می‌لولیدند. آه این خون حجر بود؛ و سربریدگان مرج العذرا که سرخ و کف آلود می‌جوشید و موج می‌زد؛ همان خونی که معاویه از ریختن آن برخود می‌لرزید و از فرجام خود در این کار بیمناک بود.

در صحنه یی دیگر‌، زیاد بن ابیه‌، در گردابی چسبناک از اندام کشته شدگان در تقلای نجات خود بود. هر بار تا فرق در آن فرومی‌خلید و باز سربیرون می‌آورد. در همانحال متوجه معاویه شد و با انگشت او را به چشمان شناور و جستجوگر نمایاند و متعاقب آن گفت:

 اینک مقصر اصلی کشتارهای جمعی کوفه و بصره‌! من مأمور بودم و معذور».

چشمها درهم تافته شده و به یک چشم بزرگ خونفام بدل گشتند، آنگاه چشم‌، متورم شد و دستی عظیم از آن بیرون آمد و گریبان معاویه را به قهر فشرد. در خناقِ ناشی از فشار خردکننده‌ی دست و هولِ مرگ‌، معاویه فریاد گوشخراشی کشید و خود را از تخت به زیرافکند.

.

 ندیمان خلوت‌، دستپاچه شدند. همزمان ضحاک بن قیس آسیمه سر‌، به سوی خوابگاه او دوید و دربار به هم ریخت. دهان مرگ فرما و حق پوشِ معاویه به یک طرف کج شده بود و سپیدی حدقه‌ی چشمانش‌، هراسی مجهول را نمایان می کرد. خلیفه‌ی عوام فریب پایه های تخت را چسبیده بود و یکریز التماس می‌کرد: نه‌،نه. نه‌، من نمی‌خواهم بمیرم.».

در این هنگام او به جرثومه یی از نکبت ماننده بود و جز رقت مصنوعی و تنفر نهانی اطرافیانش را برنمی‌انگیخت. با خشونت دست ضحاک بن قیس را  ـ‌که می خواست بدن قفل شده و متشنج او را بازکند ‌ـ پس زد و خود را بیشتر از پیش گلوله کرد. پس از تقلای بسیار‌، عاقبت خسته شد و بدنش بتدریج کرختی و افت معمول خود را بازیافت. با احتیاط و ترس‌، گوشه‌ی چشمانش را بازکرد و نیم نگاهی به اطرافیانش افکند‌، وقتی مطمئن شد که در جای پیشین است‌، نفسی عمیق کشید و چشمانش را تمام گشود. هرم تب مرگ‌، پیشانی اش را عرق آجین کرده بود. با دیدن ضحاک بن قیس‌، تلاش کرد خود را جمع و جور کرده و سطوت امیرانه‌ی خود را به دست بیاورد. بی رمق تر ازآن می‌نمود که قادر به این باشد. مقداری در همان حال ماند بعد با صدایی که گویی از اعماق سردابی تارعنکبوت گرفته بیرون می آمد‌، دستور داد او را به تالار کاخ برند.     

او همان معاویه بود که چند روز پیش ـ در اوج قدرت ‌ـ در میان درباریان‌، پلک‌هایش را‌، به طرزی لذتناک برهم نهاده و  زیرلب گفته بود: در نعمت دنیا غلت زدیم!». آن هنگام احساس می کرد با گرفتن بیعت و خرید آرای مردم برای ولایتعهدی یزید‌، دیگر هیچ دغدغه یی ندارد اما اینک با چشیدن طعم گزنده‌ی زهر هلاهل مرگ، حال و روز دیگری داشت. شراب خواست. در جامی  زرین پیش آوردند. با دستان مرتعش‌، ستاند و جرعه یی نوشید. گلویش چون چرم‌، خشک و دردناک شده بود. ابرو درهم کشید و رو ترش کرد. جام را ننوشیده‌، پس داد. شراب‌، در مذاقش‌، بدتر از شرنگ می‌نمود. برایش خوانی رنگین آراستند. با دیدن آن‌، غثیانی عجیب به او دست داد. سخت گرسنه بود ولی دل آشوبه‌ی طاقت سا و هردم افزونش‌، او را از غذا رویگردان کرد. به گوشه یی خزید و با حسرت به مارپیچِ یشمگون ستون‌های تالار خیره شد.

درج جواهرات نایابش را طلبید‌، آوردند. با تحسر بر آنها دست می  سایید و ناله‌ی خفیفی از گلویش خارج می  شد. هیچ چیز او را تسکین نمی داد.

 برکف تالار درازکشید. اطرافیانش زیر بازویش را گرفته و او را دوباره به خوابگاه بازگرداندند. مرگ‌، در سلولهایش‌، بی محابا به  پیش می  خزید. در آخرین لحظات‌، با این که می‌دانست‌، حق از آن علی است؛ اما ضحاک بن قیس را فراخواند و با صدایی ضعیف و روبه خاموشی آخرین فرمان را به او دیکته کرد:

لعن علی  بر منابر فراموش نشود. پیش از آن که مرا خاک کنید‌، جانشینم یزید به کاخ رسیده باشد.».

مرگ‌، که دقایقی پیش از زانوان او بالا خزیده بود و حال در کار بی حس کردن کمرگاهش بود‌، بر سینه اش نشست و صدایش را به خس خس مارگونه یی بدل کرد. اندکی بعد بالاتر خزید و در سپیدی حدقه‌ی چشمان او  ـ به طرزی خوفناک ـ بی‌حرکت ماند. معاویه نفسی عمیق و دردآلود کشید و سرش ـ برای همیشه ‌ـ  به یکسو خم شد.

در واپسین دم‌، شاید تلاش کرده بود یکبار دیگر جبروت خاکسترشده‌ی خود را در طاقدیس های مرمری کاخ بنگرد یا شاید خواسته بود به خوشامد رندانه‌ی شیطان و دربانان گاوسر به دست دوزخ‌، پشتْ چشمِ چاپلوسانه یی نازک کرده باشد.

 شاید.   

 

ادامه دارد

برای رفتن به قسمت‌های دیگر رمان، روی عناوین نوشته‌ها کلیک کنید


 

وطنم شکسته دیری، به کویر قحط لبخند
خنکای مرهمی تو، به دل شکسته پیوند
تو و ناب قلب انسان، من و حسرتی شک آلود
تو و تنگی از سپیده، من و میهنی شب آکند
تو و می‌توان و باید»، من و این نباید آباد»
همه سو، شیوع نفرت، همه جا، رواج بیداد
من و غصه‌های کهنه، تو و تازه‌های خورشید
من و رو به هیچ دیروز، تو و دعوتی به امید

 

به چه معجزه نشستی؟! تو خود خود جوابی
تو کلید فتح این قفل، تو به خود، خودت حجابی
به در سحر بزن مشت که پر از جواب نور است
سخن از همیشه باور، به رسیدن و عبور است
همه فصل‌های شب‌کیش فوران تازیانه
کلمات ناتونی» همه، نسخه‌ی بهانه

 

چه به سوز اشک پنهان؟ چه به شکوه‌های غمزاد؟ 
چه به چشم‌های بر در؟ چه به کوچه‌های معتاد؟ 
چه بگویم؟ چه بگویم؟ 
چه به دختران که رفتند، به حراج فصل تاراج؟ 
چه به مادران گریه؟ چه به کودکان بر باد؟ 
چه بگویم؟ چه بگویم؟

 

بگو از یقین تازه، بگو از شکوه انسان
بگو از طراوت عشق، به بلوغ سبز باران

نگو از سپیده کشتن، نگو از چراغ مرگی
نگو از مهابت مرگ، نگو از فسرده برگی
هله از گذشته بگذر! به طلوع‌ها سفر کن! 
به هنوز» پشت پا زن! به شروع‌ها سفر کن!

 

وطنم شکسته دیری، سر پا شدن ندارد
تو بیا که پاشوم من
به کبوتر دو دستت -که زلال مهربانی‌ست-
تو بیا رها شوم من

 

به چه معجزه نشستی؟! تو خود خود جوابی
تو کلید فتح این قفل، تو به خود، خودت حجابی
به در سحر بزن مشت که پر از جواب نور است
سخن از همیشه باور، به رسیدن و عبور است.



علیرضا خالوکاکایی (ع. طارق)


 

چراغدان کوچک خاموش شده بود؛ آوای حلقه حلقه‌ی غوکان و سازِ جیرجیرکان آرامشْ جارزن نیز‌، هم. اکنون‌، فقط پرتوِ کژتابِ ماه شب یازدهم‌، توری شیری نقره بفتی را ـ از دریچه‌ی خرد ـ در اطاق می‌گستراند. حسین‌، بی آن که متوجه باشد در قاب در ایستاده بود. حجر نبود. از آن خاطره‌ی جانسوز‌، هنوز چشمانش خیس بود. از درگاه گذشت‌، به حیاط رفت. اهل خانه در سرای دیگر خفته بودند. کهکشان راه شیری‌، با مهابتی عجب برانگیز و ستودنی‌، بازوان غول پیکر در فراخنای آسمان افشانده بود؛ گنجی از مروارید غلطان بر گذرگاه کبودگون سپهر؛ فروریخته از بدره های ته سوراخِ سارقانٍ در حال گریز. یا‌، نه‌، ریزه های انبوهٍ فروپاشیده بر راه‌، از کاه‌کشانٍ خرمنکوبانٍ زحمتکش‌، یا رودی از ستارگان ریز و درشت‌، ابری ریسیده و نقره گون

آسمان‌، زیباتر از همیشه می نمود؛ شفاف تر از هرگاه؛ به رؤیا خوان تر از هر وقت. آفرینش در چشمان شسته به اشک‌، جلوه یی دیگر داشت. همه چیز پاک بود.

حسین جامی  آب از تغار گلی برگرفت. تکه یی از آسمان شب، در گردی رقصان جام افتاد و با ارتعاش آن به بازی درآمد. آبِ پر ستاره را بر زمین گذاشت‌، آستین بالا زد. اندکی بر کف دست ریخت و به صورت پاشید. خنکای پا به گریزِ آب و جاپای تبخیرِ آن‌، پوست صورتش را نوازش داد. بر لبه‌ی بام خانه‌ی گلی همسایه‌، اختری درشت در حال خلیدن به کرانه‌ی مغرب بود. ستاره چنان با بام مماس شده بود که با نگاه اول این به ذهن متبادر می‌شد که دردانه گوهری شبانه‌ شکن‌، بر هره آویخته اند.

حسین فرق سر و پاهایش را مسح کشید‌، به داخل اطاق رفت. پیه سوز را از عبورجای بادشبانه برداشت؛ بر رف نهاد و آن را دوباره با آتش زنه گیراند.

 نور‌، تاریکی را لیس زد و حجمِ مکعب شکلِ سیاه اطاق را بلعید‌، بعد با ردای زردفام خود به رقص درآمد و سایه ها را با خود به تلاطم کشاند.

حسین نشست و به دیوار تکیه داد. سیمای آشنای حجر در جاده های بیدارشده‌ی خاطرات او ره به فراموشی نمی‌کشید. هر اندیشه‌ی پاره پاره که به کسوتٍ بود» می‌آمد‌، در عبورِ ناچار خود، به حجر برمی‌خورد و بازمی‌گشت. این خونٍ سخنگو بزرگتر از آن بود که بشود آن را به دفتر غبارآلودٍ خاطرات قدیمی  سپرد.

با خود اندیشید‌، از مفاد صلح برادرش با معاویه تا این لحظه چیزی برجای نمانده بود. اذیت و آزار پیروان علی‌، نه تنها به جرم عشق به او، متوقف نگشته‌، بل با گردن زدن حجر و قهرمانان مرج العذرا‌، پای به ذروه یی دیگر کشانده بود. بردارش حسن‌، پیشوای شیعیان‌، نیز در دسیسه یی خیانت‌ بار از طرف معاویه‌، به شهادت رسیده و تخطئه‌ی شخصیت علی‌، در منبرهای ریایی و معاویه پسند‌، همچنان ادامه داشت.

اینک این قدیس نمای پهلوبادکرده‌ی گشاده گلو‌، ت بازِمکارِ شیطان هوش‌، پیاله‌ی از بیرون منقش و از درون لبالب زهر‌، عوامفریبِ کسوت دین کرده به بر‌، خلیفه‌ی نوکیسه‌ی شیفته‌ی فقط قدرت‌، حدیثْ جعل نمای دین خریدارِ خزیده به تلبیس‌، بر منبر پیامبر‌، عنکبوت محراب نشین‌، بزرگترین غاصب آنچه شایسته‌ی آن نیست‌، رویه یی دیگر در سر دارد. پوستین وارونه‌ی دین به قامت او دارد به ردای شاهنشاهی بدل می‌شود. مقام خلافت که از دیرباز در حکومت شیخین شورایی و گزیدنی بود ـ اگر چه نیم بند ـ  اکنون بوی سلطنت موروثی می  دهد. معاویه بر آن است  پادشاهی را در خاندان بنی امیه باب کند و تا خود زنده است‌، ولایتعهدی یزید را به اذهان بقبولاند. حسن بن علی بزرگترین مانع او بود و اینک‌، نیست.

پیه سوز‌، خسته از درای شب‌، با عطسه‌ی باد دوباره خاموش شد. اما اندیشه های حسین تمامی  نداشت. دوباره برخاست و بیرون رفت. خواب از چشمان نگران او گریخته بود. باید پیش ازآن که دیرشود تدبیری به کار می‌بست. معاویه‌، یک سویه از پیمانی که با برادرش بسته بود‌، سرباززده بود. اکنون کاری دیگر می‌بایست کرد؛ کاری که ماننده‌ی آن پیش از این هرگز نبوده است.

خبر آمد و شد به خانه‌ی کوچک حسین در مدینه‌، از چشم جاسوسان حکومتی پنهان نماند. حاکم مدینه در هراس از بازخواست معاویه؛ و نیز به طمع بازیافت بدره یی زر‌، به پاس مفتشی خود‌، نامه یی به معاویه نوشت و در آن منتظر اجازه‌ی اقدام شد. پاسخ نامه‌، چنین به او برگشت:

زنهار! زنهار! به حسین تعرض منما. مادامی  که او دست به اقدام نزده‌، تو نیز اقدام مکن؛ بگذار تا همچنان بر بیعت ما باشد. مترصدباش تا هنگام که از او اقدام به عمل آید».

ت هوشمندانه‌ی شیطانی معاویه‌، این بار نیز به یاری او آمد؛ تی که خود بارها آن را چنین بیان کرده بود:

جایی که تازیانه ام بس باشد‌، شمشیر نمی‌کشم و جایی که زبانم بس‌، تازیانه نمی‌زنم؛ و اگر میان من و مردم‌، مویی باشد‌، بریده نخواهدشد. اگر بکشند‌، شل می کنم و اگر شل کنند‌، می‌کشم».

تعرض به حسین‌، هنگامی  که او طرح جانشینی یزید را پیش می‌برد‌، کاری نه به مصلحت بود‌، نه درست؛ حتی اگر پوستْ پیازینه واری از پیمان صلح به جای مانده بود‌، باید می‌ماند.

معاویه آینده یی رنگین را خواب می‌دید. در خوابِ رنگینِ او‌، یزید والاحضرت آسان به کام رسیده یی می‌شد که بر اریکه‌ی امپراطوری عظیمی  به نام اسلام‌، از جیحون تا رود نیل تکیه می‌زد و بنی امیه را چون نگینی بر انگشتری جهان می‌نشاند. معاویه می‌خواست آنچنان سلطنتی به وجود بیاورد که رشک کسری و روم باشد. او درصدد گسترش دامنه‌ی حاکمیت خود به روم‌، از طریق جنگی دریایی بود.

امپراطوری اسلام! فقط تا دوره‌ی خلافت عثمان توانسته بود ایران را به تمامی  فتح کرده‌، ارمنیه را بگشاید‌، اندلس را مورد حمله قرار داده و افریقا را نیز به زیر سلطه بکشاند. او از این بیشتر را می‌خواست. پنجاه و اندی سال پس از هجرت پیامبر‌، اسلام به قول علی به پوستینی وارونه» تبدیل شده بود. مسجد گلی قبا‌، در مدینه کجا و کاخ سربه فلک کشیده‌ی شام‌، کجا! آن گرسنگی کشیدن های مکرر در شعب ابیطالب و دانه خرمایی را دست به دست چرخاندن کجا و این ضیافت های افسانه یی و ثروتهای متکاثف در دست اقلیتی مجیزگو‌، کجا! مگر اسلام نیامده بود تا ـ چون دانه های شانه ـ مردمان را برابر و برادر کند؟ عرب را بر عجم‌، سپید را بر سیاه‌، مرد را بر زن‌، و قبیله یی را بر قبیله یی و نژادی را بر نژادی برتری ندهد؛ مگر با فضیلت تقوا؟

آنچه قلبهای مردمان سرزمین های مسخر را فتح می‌کرد‌، نه قوت بازوی مردان عرب و شمشیرآنان‌، بل در شعاری بود که حامل آن بودند: لا اله الا الله»‌، نفی تمام بتها؛ یعنی خدایان و خدایگانان‌، اربابان و پادشاهان و کارگزاران و به بندکشندگان و سلطه جویان بر خلق. آنان شیفته‌ی جوهر آزادی» بودند. حال‌، این آیین‌، خود ـ در سلطنت معاویه ـ به بزرگترین عامل عبودیت خلق تبدیل شده بود.

حسین که خود دست پرورده‌ی دامن جدش محمد بود واز سرچشمه‌ی بکرِ عدالت علی نوشیده بود و هنوز آن خون پرحرارت قدسی در یاخته هایش جریان داشت‌، نمی‌توانست اینهمه را برتابد. گردونه‌ی تکاملِ تاریخ اکنون در آستانه‌ی خانه‌ی گلی کوچک او ایستاده و درنگ کنان چشم در چشم او؛ جویای تصمیم خطیرش بود.

 فاجعه‌، پیش از آن که شامل او و خاندانش باشد‌، شامل سرنوشت یک آیین‌، فرجام یک خلق و انسانیت انسان است. برادرش حسن‌، این معنا را پیشتر چنین گفته بود:

مرا آن توانایی هست که خداوند عزوجل را تنها بپرستم ولی وقتی می‌بینم فرزندان شما را که بر در سرای فرزندان معاویه ایستاده و آب و نان از ایشان می‌خواهند؛ همان آب و نانی که خداوند برآنها مقرر فرموده و خاص آنهاست و نمی‌دهند، نمی‌توانم به خویش بیندیشم».

 

 

 

 

 

. و حسین بن علی  چه بایست می‌کرد؟

بازگرداندن آب گل آلود به سرچشمه‌ی صافی آن‌، زنده کردن خاطرات افتخارآمیز دوران رسالت محمد‌، در حافظه‌ی تاریخی خلق و برانگیختن بارقه یی در وجدان های عادت کرده به خاموشی.

بیش از نیم قرن انحراف از مسیر اصلی وحی‌، زخمهایی عمیق بر پیکر جامعه ایجاد کرده بود. امید، این سفینه‌ی درهم شکسته ـ در هجوم موجهای کوه آسای متلاطم ـ فانوسی بود که در ساحلِ دوردست نجات‌، فقط در دست حسین می‌درخشید و او باید دست به کار می‌شد.

اما چگونه باید آب رفته را به جوی بازمی‌آورد؟

.

در تنهایی‌، بسیار اندیشید. هنوز بودند نیم سبزساق جوانه هایی که وزشِ داغِ سموم خشکشان نکرده بود و نهالک هایی به جامانده از عبور داغبادهای زندگی سوز؛ که خاطراتشان آغشته‌ی سبزینگی‌، نم نم های نوازشِ باران و  نسیمِ لطف بخشِ بهاران بود. 

 

 

 

 

 

مکه ـ منی‌، میعادگاهی برای سخنرانی و ابلاغ رسالتی بی‌قرارساز.

نزدیک به هزار مرد‌، از گوشه و کنار آنچه امپراطوری اسلام» خوانده می شد‌، گرد آمده بودند؛ هزار مرد هر یک دعوت شده با نامه یی.  نامه هایی‌، هر کدام نبشته شده با خامه یی در کلکی واحد.

 با دیدن اجتماع شکوهمند و پروقار آنان‌، پهنای صورت امام درخشیدن گرفت. نخست به تأمل سر در گریبان فربرد و به تأنی برآورد‌، چون از تفکری ژرف‌کاو فارغ گشت‌، برپاره سنگی فرارفت‌، نگاه مشتاقش را به هر سو چرخاند و سپس به خویش بازآمد. چهره های آشنای اجتماع کنندگان بی اختیار لحظاتی او را به خاطرات دیرینه برد؛ روزهایی که پدرش‌، علی‌، در جمع دوستدارانش ظاهر می  شد و خطبه های پرحرارت و ارزشمندش را با بیانی رسا ایراد می‌کرد.

 تشکیل چنین کنگره یی در روشنای روز‌، البته از تیغ نگاه پاچه ورمالان و بادمجان دور قاب چینان حکومتی ـ که سایه به سایه‌، حسین را تعقیب می  کردندـ خفیه نمی  ماند. شاید‌، اولین و آخرین اجتماعی بود که در آن روزگار با چنان شرایط اختناق آمیز و نفسگیر می‌شد برپاکرد.

با همه‌ی مخاطراتی که سخنرانی در چنین جمعی برای امام در برداشت‌، او بی مقدمه و از همان ابتدا‌، حرفهای فرونهفته‌ی خود را به فریادهای اعتراض بدل ساخت و با جسارت خروش برآورد:

. به تحقیق می بینید که پیمان های خدایی شکسته می‌شوند و هراس نمی‌دارید ولی از شکسته شدن برخی عهدها و حقوق از دست رفته‌ی پدرانتان در هراس و ولوله اید. پیمان رسول خدا بی مقدار گشته‌، کورها‌، لال‌ها و زمینگیرها در شهرها بی سرپرست افتاده اند و به آنها ترحم نمی‌شود. شما درخور مسئولیت و توانایی تان کار نمی‌کنید و نسبت به آن کس هم که وظیفه‌ی خود را انجام می‌دهد‌، اعتنا ندارید و به سازشکاری و همکاری با ظالمان آرمیده اید.».

جمعیت بهت آلود روشنفکران برگزیده‌،  نگاهی متحیر به سیمای هم افکندند. شاید انتظار داشتند پیشوایشان به شکیات نماز و آداب وضو بپردازد و مسایل غامض شرعی را باز نماید و حلال و حرام شریعت را‌، نکته به نکته شرح دهد.  برخلاف گمانه‌ی آنان امامشان به موضوعی پرداخته بود که باب طبعشان نبود و خوش نداشتند خوابهای سبزفامشان در دشتهای سیراب رؤیا برآشوبد و در برکه‌ی آرام حیاتشان سنگریزه‌ی آشوبی درافتد و  تعادل شیرین شان با آن‌، زهر در کام شود.  بگذار معاویه به دنیا بپردازد و به کار حکومت [که خدا آن را آزمون ستمکاران قرار داده است].

 ما را چه به دنیا و قیل و قال آن و چه به ت و ت پیشگان. ما آشنایان کوچه های آسمانیم و راه های نیالوده‌ی آسمانی و. بدتر اینکه تصور نمی کردند سکوت در برابر زشتکاریهای معاویه‌، مرداف همکاسه گی با او باشد.

برخی‌، سر به زیرافکندند و در گیجی ناشی از دریافت این ضربه‌، چشمانشان به یک نقطه میخکوب شد. پاره یی بر پاهای خود جابجا شده و دوباره به سیمای حسین چشم دوختند. امام بعد از مکثی‌، کلام قدرتمند خود را از سرگرفت.

. اینها بدان جهت است که خدا به شما امر کردها ست به بازداشتن از منکر و شما از آن غافل‌اید. در میان مردم درخور بالاترین مصیبت اید چرا که آگاهانه از مسئولیت خود دست کشیده اید و ای کاش! در راه آن به کار می پرداختید. زمام امور باید به دست قشرآگاه باشد تا خداشناس و نگهدارنده‌ی حرام ها و حلال های او باشند و شما از این مسئولیت سلب شده اید؛ و چنین نیستید مگر به سبب تفرقه تان در حق و اختلاف نظر. پس از دلیل آشکار و چنانچه به رنجها شکیبایی کرده و سختیهای راه خدا را تحمل می‌کردید‌، امور خدا به شما بازمی‌گشت و به دست شما اجرا می‌شد ولی شما ستمگران را در مقام خود جا داده و زمام امور خدا در کف آنها نهادید تا به اشتباه عمل کنند و در راه خواسته های واپسگرایانه به پیش روند. فرار شما از مرگ و دلخوشی تان به زندگانی گذرا آنها را سلطه بخشیده است. ضعیفان ناتوان را به آنها تسلیم کردید تا برخی را برده و مقهور خود کنند و برخی را به خاطر لقمه نانی شوربخت نمایند.».

لحن امام در اینجا حالت بخصوصی پیدا کرده بود. آشکارا از خشمی  انقلابی مالامال بود. صدای شفافش اندکی می‌لرزید. کسی را توان خیره شدن به چشمان شعله ور و ابروان کشیده‌ی او نبود.

. در مملکت به خواست خود حکم می‌رانند و راه رسوایی و پستی را برای خود هموار می‌کنند. بر خدای جبار گستاخی کرده و زشتی و شرارت را پیروی می‌کنند. در هر شهری گوینده یی از جانب خود بر منبر دارند و این سرزمین پایمال آنان است‌، و بر همه جای آن دست گشاده اند. مردم برده‌ی آنها و در اختیار آنهایند و هر دستی که بر سرشان بکوبند‌، دفاع نتوانند کرد».

جمعیت روشنفکران‌، حال از اندیشیدن به کاستی های خود و نیز از بهت به درآمده و با حواس جمعی تمام به واژه های حسین گوش سپرده بودند. در چهره‌ی اغلب آنان سرخینه یی از برافروختگی و التهاب دیده می‌شد. صدا اوج بیشتری گرفت.

دسته یی زورگو و جبار که نه خدا و نه بازگشتگاه می شناسند‌، بر ضعیفان و ناتوانان فشار می‌آورند. پس ای عجب! و چرا که تعجب نکنم که زمین در تصرف مردی دغل و ستمکار است و یا باجگیری نابکار یا حاکمی  که بر مؤمنان ترحم ندارد.».

همهمه یی در جمع تصدیق کنندگان گفته های امام برخاست. او دوباره نگاهش را در جمعیت چرخاند؛ گویی می‌خواست بازتاب گفته های خود را دریابد‌، آنگاه نگاهی به آسمان سوزان مکه کرد. آفتاب با حرارت تمام می  بارید و چشم را به شدت می‌زد. لحن خشمگنانه‌ی او در اینجا آرام و حزن آلود شد و صمیمیتی نیایش گونه در آن دوید.

خدایا! می دانی که اینها را نمی‌گویم که چندروزی به فرمانروایی برسم. آرزوی آن را هم ندارم. می‌دانی که من مشتاق اصلاح دین تو هستم و خواستار آبادی شهرها و آزادی مردمم‌، و نمی‌خواهم بندگان مظلومت در دست ستمگران اسیر باشند. این ظالمان می‌کوشند چراغ هدایتی را که پیامبر در میان امت برافروخته‌، خاموش کنند. ولی توکل ما به تواست و به سوی تو بازمی‌گردیم.».

***

حریقی دامنگستر با این سخنان بیدارساز در وجدان جمعیت گردآمده در منی درگرفت. حریق آنگاه که درگیرد‌، خردک شعله یی است لرزان با گرمایی اندک که سخت در تلاش است با بال بال زدنهای پیاپی خود را تکثیر کند. وقتی ماننده‌ی خود را یافت‌، دست به دست داد‌، دیگر شعله نیست‌، آتش است و آتش گاهی که الوگرفت‌، دیگر آتش نیست‌، آتشفشان است و هر لحظه که از عمر آن بگذرد‌، دیگر قابل کشتن نیست.

جمعیت منی مانند شعله های سوزان از یک حریق رو به گسترش‌، هزارپاره شد و هر پاره‌ی آن به سرزمینی رفت. این نخستین اقدام رسمی  برای زمینه سازی قیام بود.

 

ادامه دارد

برای رفتن به قسمت‌های دیگر رمان، روی عناوین نوشته‌ها کلیک کنید


فصل دوم عناصر سازنده‌ی وزن یا ریتم   بنا به تعریف دانشنامه‌ی ویكی‌پدیا، ضرب‌آهنگ یا ریتم (به فرانسوی: Rythme ) به معنی توالی ضربه‌های آهنگ که برای موزون کردن نوای موسیقی به کار می‌رود. به عبارت دیگر تکرار پی‌درپی یک حرکت پایدار در زمان مشخص را در موسیقی وزن» یا ریتم» می‌نامند. وزن یا ریتم، احساس نوعی تناسب در تكرار است كه در طول زمان واقع می‌شود. مثال: اگرتمامی میله های یك نرده‌ی افقی جلوی حیاط یك ساختمان هم اندازه‌ی هم باشند‌، نوعی تناسب بوجود می‌آید كه
گریه‌های کدام پری نازنین را خواب دیده‌ای که نیزه‌ی حیرت خیابان وُ تیزاب دشنام محتسبان را تمنای نان مجابت می‌کند؟ جگر کدام نگاه را سوخته‌یی که هراس از شب دندان‌گرد شقی را حاشا می‌کنی؟ دنبال کدام تبار انسانی تا بغض میهن پریزادهای گرسنه را بر سندان سکوت بکوبی؟ در شوکت گرگ فقر وُ پوزار بر دیس زندگی در سور ابلیس وُ حراج فرشته‌گان شناسنامه‌ی کدام شریعت را دندان می‌خایی؟ س. ع. نسیم ۸ خرداد ۹۹
می‌گویند مترسک را برای آن می‌سازند که با یال و کوپال عجیب و دستان گشاده‌اش پرندگان را از نزدیک شدن به مزرعه یا جالیز باز دارد. جالیزبان وقتی مزرعه را ترک می‌کند، نگاهبانی از آن را به مترسک می‌سپارد زیرا پرندگان می‌پندارند که او هنوز در مزرعه حضور دارد و اگر از محدوده‌ی ایمنی پیشتر بروند،‌ دیری نخواهد پایید سنگی از فلاخن یا تیرکمان جالیزبان بجهد و آنان را با مرگ به هم بدوزد. مترسک از خود هیچ ندارد.
چون بلور که در نجابت ساکت ماه و نقره که با طینت تازه‌ی ماهی شعر با من؛ در خلوت‌ های ناشناخته‌ی جان من است اما، چون ماه كه فلس‌هایش را می بخشد به ساکت جاری رود ترانه هایم را من نثار می كنم به رنج های زمین به شوق خیس نگاهی در قرن‌ های آینده‌ی دور و. می مانم.
سعید عبداللهی شکست زوال و تداوم تجلی در چیست؟ سال‌ها سال بود فکر می‌کردم این استعاره‌ی فروغ فرخ‌زاد که تنها صداست که می‌ماند»، تعریف جامعی از شکست زوال و تضمین تداوم تجلی است. من همیشه این توصیف فروغ را از جدال ازلی و ابدیِ زوال و تجلی، یک استعاره از نقش کلام و کلمه دانسته‌ام و نه حکم قاطعی برای تکلم و صوت. با وجود این دریافته‌ام که این قلم و کلمه است که در نبرد زوال و تجلی، جاودانه‌ساز نامیرای آدمی‌ست؛ و رمان» به‌دلیل نوع زبان» و خصلت روایتگری»‌اش که
سعید عبداللهی پنجره به پنجره در بادبادک‌باز در پشت اولین پنجره از بادبادک‌باز شاهد جنایت خاموش طبقاتی هستیم. جنایتی که قربانیانش در این رمان، اول امیر و حسن هستند و بعد خانواده‌ها و بستگان و رابطه‌های تار عنکبوتی یک شهر و ملت. امیر، عقل کل و راوی داستان جابه‌جا آثار جنایت طبقاتی را اول در روحیات و تمایلات و رفتار خودش و بعد اثر همین‌ها را در دوستش حسن ـ که بعدها معلوم می‌شود برادرش است ـ روایت می‌کند.
سعید عبداللهی این فکرها. سال‌ها سال این فکر یا پرسش سایه به سایه‌ی من بود که کدام نیروی مرئی یا نامرئی از پس هماوردی با نیروی مهیب زمان برمی‌آید؟ این فکر یا پرسش را در شعر جستم، در فلسفه جستم، در ت جستم، در موسیقی جستم و در هر نشان و نمادی که بشود پاسخ آن را یافت. پس از سالیان طولانی که کشتی‌های فکر و درک و احساسم میان این موج‌ها کژ می‌شد و مژ می‌شد، در یک ساحلی لنگر انداخت. برگشتم به پشت سر نگاهی کردم و یقین بازیافته‌ام را یادداشت نوشتم.
هنر ملی ایران‌زمین با پهنه‌ای‌ فراخ از ادبیات، موسیقی، شعر، نقاشی، سینما، خوشنویسی و.همیشه در دامان خود نام‌آورانی را پرورده که باید آنان را شاخسارانی از درخت هنر ملی معاصر ایران نامید. یکی از این نام‌آوران محمدرضا شجریان است. محمدرضا شجریان بزرگ‌ترین غزل‌خوان زبان فارسی بود. پر آوازه‌ترین و با نفوذترین هنرمند و خوانندة ایرانی در ۵۰ سال گذشتة ایران. پژواکی از اصالت‌های موسیقی و شعر و ادب و فرهنگ ایران.
ما برای فردای ایران چه مي‌خواهيم؟ مي‌خواهيم آسمان آغشته‌ی شرابه‌هاي رنگين كمان پرچم ايران باشد. ثروت خدادادي نفت، نقش‌هاي خوشرنگ قالي و لبان خندان پسته‌ی ايراني، همراه با بوي خوش نان به يكسان بر درها دق الباب كند. مي‌خواهيم ايران متمدن‌ترين كشور شايسته‌ی آزادي باشد؛ كشور نمونه‌ی عشق، انسان دوستي، دانش، شعر، موسيقي، فرزانگي ومسابقه‌ی نشر بي‌سانسور كتاب. ما مي‌خواهيم آزادي تنها هواي تنفس در پنجره‌ی شهرها باشد.
مكثی سرِ راه، زیر شاخه‌  های فکر ـ یادداشت‌  های كوتاه امروز، سرمایه‌  های گران  قدر فردا هستند. ـ كجایند آنان كه تجلّی رؤیاهای تو هستند؟ در تكاپوی آنان باش! ـ فكرهایت را قلمی كن! قلم، مادری است كه با زادن، نیرو می‌ گیرد . مادران وقتِ زایش و آفرینش، ضعیف و رنجور و ناتوان می ‌ شوند؛ اما قلم با هر آفرینشی، قوی ‌ تر و محكم‌  تر می‌  شود. ـ تمام دنیا در یك قلم جا می‌  شود . به جهانی كه در دست تو است، نگاه كن! ـ آنقدر عشق بورز» تا به دوست داشتن»
دنبال الفبای ریشه‌هایت بگرد در وسعت بی‌انتهایی که تنها خورشید واژه‌هایش را می‌خواند. دنبال داناییِ بکرت بر اوراق باران‌خورده باش. ریشه‌ها و اصالت الفبایت را سیراب کن. س. ع. نسیم ۱۶ مرداد ۹۹
اگر برای آن بنويسم كه چيزی نوشته باشم كه بگويند: شيوانگاری قلم به دست است»، خود نخستين فراموش كننده‌ی نوشته‌های خويش خواهم بود؛ نخستين قاتل‌شان، حتی اگر ميليون‌ها نسخه از آن در بازار» باشد. ع. طارق از کتاب دل‌گریه‌های قلم
دماوند وقف‌شدنی نیست؛ زیرا جان‌ها پاک بسیاری وقف آن شده‌اند. دماوند بام ایران‌زمین است. نماد غرور ملی و عظمت فرهنگ و تمدن ما ایرانی‌هاست. نسل‌ها خواهد گذشت و ایران ما هم‌چنان بر بام دماوند مغرور راست قامت و آبی‌جامه و آبادان خواهد ایستاد. کودکان فردای ایران‌زمین بی‌گمان باز این قصیده‌ی زیبای بهار را در زیر لب زمزمه خواهند کرد؛ قصیده‌ای که گویی ملک الشعرا با شنیدن خبر جدا شدن تکه‌ای از دماوند آن را سروده است.
ـ قلب مرا ندیده ‌اید؟ چنین گفت به قاصدکان افتاده در آب، مرد ـ قلب مرا ندیده ‌اید؟ چنین گفت به پروانه‌ های دامن مهتاب، مرد . ـ دیدیم . آیا شکسته پر شبنمکی نبود در ژرف‌ترین مساحت آواره‌ی باد؟ . چشمان ماه بارانی‌ ست ـ قلب تو را دیدیم. علیرضا خالوکاکایی (ع. طارق) از کتاب آواز ماهیان

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها