محل تبلیغات شما

 

کاخ شام ـ ۶۰ سال پس از هجرت پیامبر.

خلیفه‌ی پهلو بادکرده‌ی گشاده گلو‌، طبق معمول از آرواره جنبانی چندش آور  و بلعِ حریصانه‌ی خوراکی های لذیذی که خوان روبروی او را انباشته بود‌، خسته شد اما سیر‌، نه. آخرین قدح شراب را ناپیموده‌، ناگهان حالِ خود را دوباره ناخوش یافت و زودتر از هرگاه به بستر رفت. این دومین شب بود که متوجه حالتی غیرعادی در خود می  شد. پزشکان دربار‌، تا دیرهنگام بر بالین او بودند و معجون های عجیب و غریب به او می‌خوراندند.

 فردا روز معاویه از بستر برنخاست. ندیمان از چشمان پفکرده‌ی شب نخفته‌ی او و دستها و چانه های لرزانش پی به وخامت حالش بردند. طبیبان نیز به زودی دریافتند که موضوع بیماری فراتر از یک کسالت جزئی‌، یا افراط در شراب پیمایی و پرخوری عادت گونه‌ی خلیفه است. قرائن و شواهد دال برآن بود که مرگ با انگشتان چغر و بلند و داس استخوانی اش به سرسرای کاخ خلیفه‌ی هشتادساله نیز قدم رنجه کرده است.

خلیفه‌ی سخت جان‌، چون کنه یی سمج به زندگی چسبیده بود و کندن او از این همه دلبستگی در کاخ‌، کاری ناشدنی می‌نمود. کم کم غذا نیز به مذاقش خوش نیامد و شراب را نیز ناگوارا یافت. اینک به جای این دو‌، حسرتی بی پایان او را در برمی‌گرفت.

روز سوم‌، اندکی بهبود یافت‌، و امیدواری کمرنگی به ادامه‌ی حیات‌، او را برآن داشت تا در بستر حریر نیم خیز شود و به کمک ندیمانش خود را به تالار کاخ برساند. می‌خواست یکبار دیگر بر تخت جلوس کرده باشد و از نشئه‌ی احساسِ هنوز امپراطور بودن سرمست گردد.

در پرده‌ی مات چشمان او‌، ستون های کاخ‌، چون مارهایی غاشیه‌ی  و در هم پیچیده می نمودند که سقف ترک خورده و نگارین کاخ را به زحمت برسر دست نگاهداشته اند. سقف در حال آوارشدن بود. معاویه می‌خواست فریاد زند و هشدار دهد اما زبان در کامش نمی‌چرخید. ندیمان‌، ملازمان و بزرگان دربار‌، در نظرش مترسک هایی می‌نمودند که جملاتی قالبی و بی محتوا را مدام بلغور می‌کردند‌، و او هر کدام از آن جمله ها را چون نشتری بر جان خود می  یافت. عاقبت از این صورتک های مسخ شده و صوتهای گوش آزارشان غثیان گرفت و دستور داد او را به بستر بازگردانند. چشم بر هم نهاد. کابوس به او روآورد. زندگی طولانی خود را چون کاروانی از اشتران می‌دید که با بارهایی از تصاویر پاره پاره‌ی رخدادهای حیاتش‌، به سوی خرمنگاه آتشی عظیم رهسپارند. روزی که برای اولین بار با حکم عمر بن خطاب راهی شام شد تا امارت آنجا را عهده دار شود. دیری نگذشت به رسم شاهان کسری‌، بارگاهی به هم زد و وقتی با مؤاخذه‌ی عمر مواجه شد‌، آبروداری اسلام را در همسایگی با رومیان متجدد بهانه کرد و آنچنان میخ خود را در شام کوبید و خود را سردار مجاهد اسلام وانمود کرد که با فرارسیدن عثمان به خلافت‌، در امارت شام ابقا شد.

تابلوی دیگر‌، چشمان شعله ور‌، نگاه شماتت بار و زبان آخته‌ی ابوذر غفاری‌، صحابی راست لهجه‌ی پیامبر بود. او در حالی که عصایش را به علامت تهدید به سمت معاویه تکان می  داد‌، فریاد می زد:

ای معاویه! اگر این کاخ را با پول مردم ساخته یی به آنها خیانت کرده یی و اگر با پول خودت‌، اسراف رواداشته یی».

او آنقدر این جمله را تکرار کرد تا جمعیت انبوهی به تصدیق سخنانش گردآمدند و سیل وار کنگره های کاخ را در میان گرفتند. ابوذر همچنان اعتراض می کرد و می‌گفت:

چرا می‌گویی بیت المال مال خداست‌، بیت المال مال مردم است و به آنها تعلق دارد.».

معاویه هراسان دست و پایش را از گرداب مکنده‌ی کابوس بیرون کشید. عوام فریبی او دیگر رنگی نداشت. مردم یک صدا به همنوایی ابوذر فریاد می زدند: المال‌، مال الناس».

ابوذر با تنی تکیده و رنجور و پشتی خون آلود از فرط نشستن بر شتر بی پالان و تبعید از راه سوزان شام به مدینه ـ با سایه‌ی  عظیمش ـ بیابان را پرکرده بود و سروشش تا دوردست ها پژواک داشت:

مالمندانی را که طلا و نقره‌ی فراوان می  ‌اندوزند و آن را در راه به هم‌آوردن شکاف‌های طبقاتی ـ که همان راه خداست ـ صرف نمی  کنند، بشار‌ت ‌ده! به دوزخ دردناک»

***

معاویه هر جا می‌رفت او را می دید. بیهوده تلاش کرد خود را از این مخمصه بیرون کشد. هنوز این تابلو محو نشده‌، تابلوی دیگری در برابر چشمانش رژه می رفت. صحنه های مهیبی از جنگ صفین. صدای چکاچک شمشیرها و زوبین ها گوش را کر می‌کرد. سپاه علی‌، به فرماندهی مالک اشتر‌، درست در چند متری او بودند. مالک مانند گردبادی از شمشیر و توفش می چرخید و پیش می‌آمد. دیدگان الوگرفته اش  ـ که بر تارک گردباد می‌درخشید ـ خیمه‌ی زربفت معاویه را نشانه رفته بود. ناگهان غرید:

ـ اینک سراپرده‌ی شیطان‌، سپاهیان حق! به پیش!

معاویه در آستانه‌ی احساس سرمای هول زای تیغ بر حلقوم‌، ناگهان دستان پشم آجین شیطان را در دست خویش یافت و منجوق نگاه شرارت خیز و ریشخند بار او را در بالای سر؛ که می‌گفت: بگو سپاهیانت قرآن ها را بر نیزه کنند و بگویند‌، فرومانروایی فقط برای خداست»

و معاویه چنین کرد.

دست های آخته‌ی فوجهایی از سپاهیان علی برای آنی شل شد و تیغ هایشان آویزان گردید و پشت مالک اشتر خالی ماند. معاویه سربلند کرد و به شیطان لبخند زد اما دیری نپایید که توفان فریاد علی وزیدن گرفت:

ای سلحشوران! پیروزی در یک قدمی  شماست. پی در پی حمله کنید و درون آن سراپرده را بزنید؛ شیطان‌، آنجا شیطان پنهان است».

شیطان با شنیدن نام خود‌، لباده‌ی آتشباف و ریشه ریشه اش را بر اندام دودوار خود پیچید و تنوره کشان گریخت. معاویه ماند و چشمان بیش از پیش حماسی مالک و تیغ بیش از پیش بران ـ ‌ی او و بازگشت سپاهیان اغواشده‌، به  میدان کارزار.

معاویه از هوش رفت. چون عرق ریزان چشم گشود. نفسی عمیق کشید. هنوز زنده بود. پلک هایش با رخوت دوباره بر هم افتاد. اینک باز او بود که در صحنه یی دیگر انتظار محاصره و قتل عثمان را می کشید تا به خاطر خونبهای او قیام کند و خلافت را به دست گیرد. عثمان در برابر انقلابیون از او یاری جسته بود. او دوازده لشگر مجهز تدارک دیده و در شام نگهداشت و خود به نزد عثمان آمد. ذوالنورین»‌، با پیراهن دشنه آجیده و شتکهای دلمه بسته‌ی خون برآن‌، روی قرآن خم شده بود. وقتی او را دید‌، سربرداشت و باحدقه هایی خونین برسر او تشر زد:

پسر ابوسفیان! گذاشتی مرا بکشند‌، آنگاه آمدی؟».

معاویه هراسان گریخت. عثمان زنده شده بود و راز او را در پیش خلق فاش می‌کرد. تردید او را برداشت. با خود گفت‌، عثمان که مرده بود‌، پیراهنش هنوز با من است. بعد به پندار خود خندید؛ پیش رفت و به جسد او دست زد. عثمان مرده بود. ناگهان چنگ یازید و پیراهن او را از گردنش بیرون کشید‌، برچوب کرد و به فرمان شیطان در کوچه ها دوید و جار زد:

علی بن ابیطالب برای رسیدن به خلافت‌، عثمان را کشت».

 و به این بهانه از بیعت با علی سرپیچید؛ همین پیراهن خون آلود بود که اسباب ترقی او شد. در این اندیشه بود که پیراهن‌، جا نیافت و راه رفتن آغازید. خونی که از شکاف های آن فواره می  زد‌، بر سر و روی او ریخت. معاویه جیغ کشید و دوباره از هوش رفت.

.

ندیمان و طبیبان او را به هوش آوردند. چون پلک گشود در کنجِ خوابگاه‌، پرده‌ی دیگری از کابوس رخ نمود. اینک زیاد بن ابیه را در هاله یی از آتش می دید؛ فرمانروای کاردان علی در فارس.

 برای اغوای این فرمانروا‌، تشبثات زیادی بکاربرده بود. از نوشتن نامه‌ی تحقیرآمیز تا تهدیدات پی در پی‌، اما هیچ‌کدام کارساز نبود. شم شیطانی اش به او آموخته بود جایی که پای منفعتی در میان است‌، نباید کوتاه آمد. عاقبت چاره را در نثار بی دریغ بدره های گران وزن زر یافت. با ساختن داستانی قلابی‌، زیاد را به پدرش ابوسفیان نسبت داد و او را برادر خود نامید و از علی کند و به اردوی خود آورد. حال این مردم فارس بودند که تشبثات برملاشده‌ی معاویه را دهان به دهان به هم می‌گفتند و رسوایی او در بازار کوفته می‌شد. این داستان پردازی مجعول‌، وی را انگشت نمای خلق کرده بود.

در تابلویی دیگر باز این او بود که از پول بالاکشیده‌ی خلق و خوان یغمای غارت سرزمین های تحت اشغال‌، به نام جهاد»‌، عبیدالله بن عباس‌، فرمانده‌ی نیروهای لشگر امامحسن را با یک میلیون درهم خرید و پیروزمندانه فرمان داد که چاووش بانگ بردارد:

ای سپاه عراق! برای چه می جنگید؟ اینک عبیدالله بن عباس‌، امیر شما با معاویه دست بیعت داد و این پیشوای شما حسن بن علی که با معاویه صلح کرد. شما چرا خود را به کشتن می دهید».

آه!. این قیس بن سعد بود که با پولهای آلوده‌ی معاویه فریفته نمی‌شد و حتی از وعده‌ی عقوبت و کشتن نمی‌هراسید. در پاسخ به معاویه‌، تنها یک جمله می‌گفت:

 نه!‌، به خدا سوگند! هرگز مرا نخواهی دید؛ مگر آن که میان من و تو نیزه باشد».

 معاویه از هول کابوس از جاپرید. قیس‌، با سپاهی گران‌، تا اندرونی کاخ آمده و او را می‌جست.

.

کاروان سنگین پای کابوس پایانی نداشت. معاویه در هذیان تب آلود پیش از مرگ‌، گذشته‌ی نفرتبار خود را با تمام فجایعی که حکومت غاصبانه‌ی او به بارآوردبود‌، به چشم حسرت می‌دید؛ از جمله روزی را که بعد از عقد قرارداد صلح با امام حسن‌، با تبختر و غروری ابلهانه‌، از کجاوه‌ی پرنقش و نگار پیاده شد‌، بر اسب نشست و در نخیله‌، خطاب به مردم رنج‌کشیده و تسلیم ناپذیر کوفه‌، ماسک از چهره فروکشید و ماهیت خود را آشکار کرد:

ای مردم! من با شما جنگ نکردم تا نمازگزارید‌، روزه بدارید‌، حج کنید و زکات دهید. این کارها را خود خواهیدکرد. از آنرو با شما جنگیدم که بر شما امیر و فرمانروا باشم و خداوند مرا فرمانروا کرده بود و شما نمی‌خواستید. بدانید آنچه با حسن بن علی شرط کردم‌، در زیر پای من است».

و از آن پس یکایک شرایط صلح را نقض کرد و با فریفتن دختر اشعث بن قیس کندی‌، امام حسن را مسموم کرد تا در انظار این‌گونه وانمودکند که در خون حسن دست نداشته است.

و باز او بود که در صحنه یی دیگر به فرومانروایانش دستور می‌داد:

هر روایتی در باره‌ی فضیلت علی نقل شده‌، عین آن را در باره‌ی خلفاء جعل نمایید»‌، و در حالی که در اعماق وجودش به حقانیت علی و باطل بودن خودش معترف بود‌، با این‌حال به جاسوسان و مأمورانش می گفت که در تمام قلمرو حکومت اسلامی  هر که از هواداران علی را یافتند‌، تحت شکنجه و فشار قرار دهند‌، خانه هایشان را بر سرشان خراب کنند و در هر نماز سب و لعن علی را از واجبات روزمره بدانند. آری‌، خود او بود که با غیظ فرمان می داد که از هرکسی که رایحه‌ی علوی به مشام می‌رسد‌، بی‌درنگ به تیغ جلاد سپرده شود.

. در پرده های جورواجور کابوس‌، این تندیس مالک اشتر بود؛ سردار قهرمان سپاه علی‌، و این معاویه که به همراه عسل به او زهر می‌نوشانید و دجالگرانه ادعا می‌کرد که خدا با لشگریانی از عسل‌، مالک را کشت.

.

در گرماگرم کابوس‌، معاویه‌، یکمرتبه حس کرد که زیرپایش خالی شده و در میانه‌ی آسمان و زمین معلق مانده است. تا چشم کار می  کرد‌، یک خلاء  بی پایان در فرارویش دیده می‌‌شد. در آن خلاء میلیون ‌ها گوی دوار گرداگرد سرش می‌چرخیدند و بر هیچکدام پای سفت نمی‌توانست کرد. گوی ها پیوسته می‌چرخیدند و او از چرخش توقف ناپذیرشان سرسام می‌گرفت. در این اثنا شن‌ـ بادی سرخ وزیدن گرفت و او را به حضیض دره یی هولناک پرتاب کرد؛ دره یی با صخره های سپید استخوانی و خرسنگ‌های ساخته شده از جمجمه‌ی آدمی زاد. در بستر دره‌، رودی از خون کف آلود جاری بود و هزاران چشم و قلب و دهان‌، آنجا در هم می‌لولیدند. آه این خون حجر بود؛ و سربریدگان مرج العذرا که سرخ و کف آلود می‌جوشید و موج می‌زد؛ همان خونی که معاویه از ریختن آن برخود می‌لرزید و از فرجام خود در این کار بیمناک بود.

در صحنه یی دیگر‌، زیاد بن ابیه‌، در گردابی چسبناک از اندام کشته شدگان در تقلای نجات خود بود. هر بار تا فرق در آن فرومی‌خلید و باز سربیرون می‌آورد. در همانحال متوجه معاویه شد و با انگشت او را به چشمان شناور و جستجوگر نمایاند و متعاقب آن گفت:

 اینک مقصر اصلی کشتارهای جمعی کوفه و بصره‌! من مأمور بودم و معذور».

چشمها درهم تافته شده و به یک چشم بزرگ خونفام بدل گشتند، آنگاه چشم‌، متورم شد و دستی عظیم از آن بیرون آمد و گریبان معاویه را به قهر فشرد. در خناقِ ناشی از فشار خردکننده‌ی دست و هولِ مرگ‌، معاویه فریاد گوشخراشی کشید و خود را از تخت به زیرافکند.

.

 ندیمان خلوت‌، دستپاچه شدند. همزمان ضحاک بن قیس آسیمه سر‌، به سوی خوابگاه او دوید و دربار به هم ریخت. دهان مرگ فرما و حق پوشِ معاویه به یک طرف کج شده بود و سپیدی حدقه‌ی چشمانش‌، هراسی مجهول را نمایان می کرد. خلیفه‌ی عوام فریب پایه های تخت را چسبیده بود و یکریز التماس می‌کرد: نه‌،نه. نه‌، من نمی‌خواهم بمیرم.».

در این هنگام او به جرثومه یی از نکبت ماننده بود و جز رقت مصنوعی و تنفر نهانی اطرافیانش را برنمی‌انگیخت. با خشونت دست ضحاک بن قیس را  ـ‌که می خواست بدن قفل شده و متشنج او را بازکند ‌ـ پس زد و خود را بیشتر از پیش گلوله کرد. پس از تقلای بسیار‌، عاقبت خسته شد و بدنش بتدریج کرختی و افت معمول خود را بازیافت. با احتیاط و ترس‌، گوشه‌ی چشمانش را بازکرد و نیم نگاهی به اطرافیانش افکند‌، وقتی مطمئن شد که در جای پیشین است‌، نفسی عمیق کشید و چشمانش را تمام گشود. هرم تب مرگ‌، پیشانی اش را عرق آجین کرده بود. با دیدن ضحاک بن قیس‌، تلاش کرد خود را جمع و جور کرده و سطوت امیرانه‌ی خود را به دست بیاورد. بی رمق تر ازآن می‌نمود که قادر به این باشد. مقداری در همان حال ماند بعد با صدایی که گویی از اعماق سردابی تارعنکبوت گرفته بیرون می آمد‌، دستور داد او را به تالار کاخ برند.     

او همان معاویه بود که چند روز پیش ـ در اوج قدرت ‌ـ در میان درباریان‌، پلک‌هایش را‌، به طرزی لذتناک برهم نهاده و  زیرلب گفته بود: در نعمت دنیا غلت زدیم!». آن هنگام احساس می کرد با گرفتن بیعت و خرید آرای مردم برای ولایتعهدی یزید‌، دیگر هیچ دغدغه یی ندارد اما اینک با چشیدن طعم گزنده‌ی زهر هلاهل مرگ، حال و روز دیگری داشت. شراب خواست. در جامی  زرین پیش آوردند. با دستان مرتعش‌، ستاند و جرعه یی نوشید. گلویش چون چرم‌، خشک و دردناک شده بود. ابرو درهم کشید و رو ترش کرد. جام را ننوشیده‌، پس داد. شراب‌، در مذاقش‌، بدتر از شرنگ می‌نمود. برایش خوانی رنگین آراستند. با دیدن آن‌، غثیانی عجیب به او دست داد. سخت گرسنه بود ولی دل آشوبه‌ی طاقت سا و هردم افزونش‌، او را از غذا رویگردان کرد. به گوشه یی خزید و با حسرت به مارپیچِ یشمگون ستون‌های تالار خیره شد.

درج جواهرات نایابش را طلبید‌، آوردند. با تحسر بر آنها دست می  سایید و ناله‌ی خفیفی از گلویش خارج می  شد. هیچ چیز او را تسکین نمی داد.

 برکف تالار درازکشید. اطرافیانش زیر بازویش را گرفته و او را دوباره به خوابگاه بازگرداندند. مرگ‌، در سلولهایش‌، بی محابا به  پیش می  خزید. در آخرین لحظات‌، با این که می‌دانست‌، حق از آن علی است؛ اما ضحاک بن قیس را فراخواند و با صدایی ضعیف و روبه خاموشی آخرین فرمان را به او دیکته کرد:

لعن علی  بر منابر فراموش نشود. پیش از آن که مرا خاک کنید‌، جانشینم یزید به کاخ رسیده باشد.».

مرگ‌، که دقایقی پیش از زانوان او بالا خزیده بود و حال در کار بی حس کردن کمرگاهش بود‌، بر سینه اش نشست و صدایش را به خس خس مارگونه یی بدل کرد. اندکی بعد بالاتر خزید و در سپیدی حدقه‌ی چشمان او  ـ به طرزی خوفناک ـ بی‌حرکت ماند. معاویه نفسی عمیق و دردآلود کشید و سرش ـ برای همیشه ‌ـ  به یکسو خم شد.

در واپسین دم‌، شاید تلاش کرده بود یکبار دیگر جبروت خاکسترشده‌ی خود را در طاقدیس های مرمری کاخ بنگرد یا شاید خواسته بود به خوشامد رندانه‌ی شیطان و دربانان گاوسر به دست دوزخ‌، پشتْ چشمِ چاپلوسانه یی نازک کرده باشد.

 شاید.   

 

ادامه دارد

برای رفتن به قسمت‌های دیگر رمان، روی عناوین نوشته‌ها کلیک کنید

معرفی کتاب دیدم خدا می‌گریست

معرفی کتاب در تبعید خاک

معرفی کتاب درنگ‌پاره‌ها

معاویه ,ـ ,یی ,های ,بن ,پیش ,او را ,خود را ,را به ,را در ,بود که

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

Computer Networks